…ساغر لبخند زد و سری تکان داد. انگشتش آرام روی لبهی لیوان چرخید و نی را بازی داد.
لحظهای به فکر فرو رفت، نگاهش پایین افتاد. شاید بهتر بود بهانهای پیدا کند و زودتر برگردد خانه.
سعیده پیرایش
…ساغر لبخند زد و سری تکان داد. انگشتش آرام روی لبهی لیوان چرخید و نی را بازی داد.
لحظهای به فکر فرو رفت، نگاهش پایین افتاد. شاید بهتر بود بهانهای پیدا کند و زودتر برگردد خانه.
کمال نیملبخندی زد: به چی فکر میکنی؟ نگران نباش، به تو هم یاد میدیم… البته با وجود دو تا مرد، فکر نکنم خیلی لازمت بشه.
ساغر نگاهش کرد، فهمید شوخی از کجا شروع شده. خندید و سرش را آرام تکان داد؛ تکانی که معنایش پیداست: «خودت سر شوخی رو باز کردی، حالا منتظر نتیجه باش!»
زبانش را روی دندانهایش کشید و لبش را نرم گاز گرفت، جرعهی کوچکی از آبمیوه نوشید و سکوت کرد.
کمال از این سکوت لذت برد، خندید و گفت:
ـ البته میدونم یاد گرفتن این چیزا برای خانمها سختتره، ولی شما نگران نباش! من خودم که همهجوره در خدمتتون هستم، محمد هم قرار شده اینا رو از من یاد بگیره.
چشمهای ساغر برق زد. نفسش را آرام بیرون داد و لبخند تهدیدآمیزی زد: آهان…. ادامه بده.
کمال خندید: خانم مهندس، منظورم شما نبود که، کلی گفتم!
ساغر روی صندلی جابهجا شد، مثل گربهای که آمادهی پریدن است، سرش را کج کرد.
ک مال کمی خودش را عقب کشید و گفت:
ـ حالا چیزی نگفتم که… اصلا شما بیا به ما یاد بده.
نگاهش این طرف و آنطرف چرخید، بعد بیهوا گفت:
ـ اونجا رو ببین!
و به صندلی خالی کناری اشاره کرد.
ساغر نیمنگاهی انداخت و خندید؛ از آن خندهها که دندانهایش پیدا شد ولی صدایی نداشت.
دستپاچگیِ ساختگیِ کمال برایش بانمک بود. نی را کنار گذاشت و تکیه داد، مثل کسی که بعد از یک شوخیِ خوب، نفس راحتی میکشد.
بعد از نوشیدن آبمیوهها، با پیشنهاد کمال بلند شدند و آرام در پارک قدم زدند. چند دقیقهای کنار هم راه رفتند، بدون حرف. صدای برگها زیر کفششان خشخش میکرد.
کمال گفت: دیگه چه خبر؟
ساغر لبخند زد، کمی نگران: سلامتی شما چه خبر؟
کمال شانه بالا انداخت:
ـ گرسنهمه! منو به یه قرمهسبزی مهمون میکنی؟
ساغر لحظهای جا خورد. ابروهایش بالا رفت، چشمهایش گرد شد:
ـ باشه! اون طرف پارک یه رستوران هست.
چند قدم رفت، بعد برگشت. کمال همانجا ایستاده بود، دست به سینه، نگاهش سنگین.
ـ چرا نمیاین؟
کمال لبهایش را به هم فشرد و یک ابرو بالا داد، ساکت.
ساغر که گیج شده بود، برگشت و گفت:
ـ چیه؟
کمال چانهاش را بالا گرفت، هنوز در سکوت.
ساغر نفسش را بیرون داد و ناگهان گفت:آهااان! میخوای خودم بپزم؟
کمال با صدایی آرام ولی جدی گفت: نه! میخوام منو ببری رستوران.
ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 427193 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.