… کمال توقع چنین جوابی را نداشت؛ دستش را روی دستهٔ مبل گذاشت و خود را جابهجا کرد. پاهایش را که روی هم انداخته بود کنار هم گذاشت و گفت:
– منظورم این نبود.
سعیده پیرایش
… کمال توقع چنین جوابی را نداشت؛ دستش را روی دستهٔ مبل گذاشت و خود را جابهجا کرد. پاهایش را که روی هم انداخته بود کنار هم گذاشت و گفت:
– منظورم این نبود.
نگاهش را به چشمهای ساغر دوخت؛ ساغر هنوز منتظر توضیح بیشتر بود. کمال نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
– منظورم اینه که حمایت کامل منو دارین؛ تا جایی که لازم باشه، خودم همه کارها رو انجام میدم.
لبخند رضایتی روی لبان ساغر نشست و خیالِ کمال را راحت کرد. خواست دوباره از چای بنوشد، اما با فنجان خالی روبهرو شد. همین باعث شد لبخند ساغر پررنگتر شود.
ساغر چادرش را مرتب کرد و خواست بلند شود. کمال دستپاچه گفت:
– من حرفهای بیشتری دارم، آخه!
ساغر با دهان بسته خندید و گفت:
– اجازه بدین برم چایی بیارم.
کمال سریع گفت:
– نه، نمیخواد. خانواده فکر میکنن حرفهامون تموم شده!
ساغر دوباره خندید. بعد از آن، بیشتر کمال حرف زد؛ از هرچه به ذهنش میرسید میگفت.
ساغر به او و رفتارهایش نگاه میکرد و لبخند میزد. این همه تلاش برایش جالب بود.
حدود سه ربع گذشت. کمال نفسش را جمع کرد، آب دهانش را قورت داد و گفت:
– البته من آدم درونگرایی هستم.
چشمان ساغر گرد شد. سعی کرد جلوی انفجار خندهاش را بگیرد، سرش را پایین انداخت، لبهایش را روی هم فشار داد و از داخل لبش را گاز گرفت.
کمال با دیدن واکنش او خندید و گفت:
– نه امروز دارم شما رو قانع میکنم، وگرنه معمولاً اینقدر حرف نمیزنم!
بعد دوباره جابه جا شد و گفت: شما هم از خودتون بگین فقط من حرف زدم.
ساغر لبخندی زد نگاهی به ساعت انداخت و گفت: من هم بین حرفهای شما نظراتمو گفتم. فکر می کنم برای امروز کافی باشه. اجازه بدین هر دو در مورد حرفهایی که زده شد کمی فکر کنیم بعد می تونیم بیشتر صحبت کنیم.
کمال لبخندی زد و گفت: هر جور شما صلاح می دونید. بعد بلند شدند و در حالی که هر کدام لباس خود را مرتب می کردند نگاه کوتاهی به هم انداختند. ساغر به طرف در اشاره کرد و گفت: بفرمایید.
کمال مودبانه پاسخ داد: خواهش می کنم و از در خارج شد.
در میان جمع هم صحبت چندانی نشد ساغر دوباره چای و شیرینی تعارف کرد و وقتی به کمال رسید از یادآوری فنجان خالی لبخند زد. کمال فکر او را خواند و فنجان در دست سرش را پایین انداخت. همه این صحنه را به فال نیک گرفتند.
مهمان ها که رفتند ساغر لباس عوض کرد و فنجان ها را از روی میزها جمع کرد. در حال شستن بود که مادر گفت: خب عزیزم چی گفتین؟ نظرت چیه؟
ساغر که منتظر این سوال بود در حالی که فنجان را محکمتر می شست گفت: خب زن و بچه شو تو تصادف از دست داده خونه و ماشین داره ولی فعلا همراه خانواده ش زندگی می کنه. لیسانسه و از موتور و اینجور چیزا خوشش میاد. رفیق صمیمیه احسانه. از هر دو تا کلمه ای که می گفت یکیش احسان بود. آن قدر که از احسان حرف زد از خودش نگفت. تو این ماجراهای اخیر هم با شهاب و اداهاش آشنا شده.
فنجان ها تمام شده بودند. ساغر شیر آب را بست و دستانش را خشک کرد. هوله را دور دستانش پیچید. به ماشین لباسشویی خیره شد.
مادرش گفت: سعی کن این بار بیشتر دقت کنی. این بار دیگه تنها نیستی باید مطمئن بشی آدم خوبیه. ببین رفتارش با محمد چطوره. خدای نکرده فردا پس فردا با بچه بدرفتاری نکنه!
ابروهای ساغر بیشتر توی هم رفت. پوست لبش را به دندان گرفت. حوله را بیشتر دور دستش پیچید. نفسی کشید و روی صندلی نشست و به میز خیره شد. ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 426446 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.