… ساغر سعی می کرد در روزهای اینده باهوش تر باشد و به دقت رفتار شهاب را در نظر بگیرد. همان طور که فکرش را کرده بود شهاب هر روز بیشتر سعی می کرد به ساغر نزدیک شود. هر روز به دیدن محمد می آمد.
سعیده پیرایش
… ساغر سعی می کرد در روزهای اینده باهوش تر باشد و به دقت رفتار شهاب را در نظر بگیرد. همان طور که فکرش را کرده بود شهاب هر روز بیشتر سعی می کرد به ساغر نزدیک شود. هر روز به دیدن محمد می آمد. روزهای اول فقط سعی می کرد ساغر او را از پشت پنجره ببیند، بعد نزدیکتر شد و دم در آمد و حالا تلفن می کرد و در مورد مسائلی غیرضروری نظر ساغر را می پرسید. در حالی که پیش از این حتی در مورد مسائل ضروری هم نظر او برایش مهم نبود. ساغر می دانست این رفتار شهاب از روی علاقه نیست؛ او فقط می خواهد ساغر را از ازدواج مجدد منصرف کند. ساغر شهاب را کامل می شناخت می دانست برای این که به هدفش برسد حاضر است حتی خودش را به دردسر بیندازد.
آن روز هم شهاب یک بهانه ی پیش پا افتاده ی دیگر برای تماس با ساغر پیدا کرده بود. ساغر وقتی شماره او را روی صفحه تلفنش دید مثل چند روز گذشته پر از اضطراب شد. زندگی پر از استرسی که تجربه کرده بود باعث می شد حتی به نام شهاب هم واکنش نشان دهد. خودش را جمع و جور کرد و تلفن را به محمد داد ولی همان طور که حدس زده بود شهاب با خودش کار داشت. بی اختیار تن صدایش مملو از خشم شد: بله؟
– سلام.
ساغر اهی از سر خشم کشید و گفت: سلام. باز چیه؟
– هیچی می خواستم برای محمد لوازم التحریر بخرم گفتم تو هم نظر بدی! امسال میره کلاس اول. گفتم حتما برای تو هم مهمه که چی استفاده کنه.
– برام مهم نیست! بیا خودشو ببر هر چی خودش دوست داشت براش بخر! فقط مواظب باش کیفیتش خوب باشه!
– باشه. پس آماده ش کن. …. و بعد از کمی مکث ادامه داد: اگه دوست داشتی میتونی تو هم با ما بیای!
– دوست ندارم! خداحافظ.
و با حرص گوشی را خاموش کرد.
در آن سوی تلفن شهاب با ریشخندی به گوشی نگاه کرد و گفت: حالا چرا می زنی؟ نیا! بالاخره که نرم میشی! من که میدونم تو چیا دوست داری کوچولو! و شروع کرد به آماده شدن. تیپ و قیافه ی جذاب شهاب همیشه کمکی بزرگ به او بود. با وسواس زیاد لباس انتخاب کرد و عطر زیادی روی آن ریخت. دستی به ریشش زد و در آینه با لذت به خود نگاه کرد. سوئیچ ماشین را برداشت و به راه افتاد. دم در حواسش جمع بود که در دید ساغر باشد و بالاخره توانست نگاه غمگین ساغر را تشخیص دهد. محمد را که سر از پا نمی شناخت را برداشت و به بازار رفتند. همه وسایل را طبق سلیقه ی ساغر انتخاب کرد و چند مورد غیرضروری هم برای تامین نظر او برداشت. معمولا این کار را نمی کرد ولی در حال حاضر کمی بیشتر خرج کردن اشکالی نداشت. با کلی بگو و بخند محمد را به خانه رساند و بی معطلی رفت. این بار حتی از ماشین پیاده نشد. همان دیدن صبح برای ساغر کافی بود. باید او را تشنه نگه می داشت.
محمد با شور و هیجان وسایل را داخل آورد و همان جا دم در کیسه ها را که به زور آورده بود را روی زمین ریخت و دفترها ، مدادها، و وسایل دیگر را نشان مادر داد: مامان ببین قمقمه ام هم شبیه ماشینه. تازه این مدادرنگی ها رو هم آقا گفت از همه بهتره. بابا گفته باید اسمم رو بنویسم بزنم روش تا گم نشه. مامان جامدادیم هم خیلی بزرگه. ببین کیفم آبیه! خودم گفتم آبی بده. بابا میخواست قرمز برداره ولی من گفتم پسرا آبی دوست دارن دخترا قرمز. من پسرم! خوب گفتم مامان!
ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 423775 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.