… در روزهای بعد اتفاق خاصی نیفتاد. هر کس در دنیای ذهنی خودش مشغول چیدن برنامه ای برای دیگری بود. شهاب که با دیدن ساغر در مغازه ی کمال از رابطه بین آن دو مطمئن شده بود تصمیم گرفته بود به هر نحو این رابطه را بهم بزند. به قدری بی حوصله بود که وقتی آخرین دوست دخترش تلفن کرده بود سرش داد زده بود: چیه؟ چرا هی زنگ می زنی؟
سعیده پیرایش
… در روزهای بعد اتفاق خاصی نیفتاد. هر کس در دنیای ذهنی خودش مشغول چیدن برنامه ای برای دیگری بود. شهاب که با دیدن ساغر در مغازه ی کمال از رابطه بین آن دو مطمئن شده بود تصمیم گرفته بود به هر نحو این رابطه را بهم بزند. به قدری بی حوصله بود که وقتی آخرین دوست دخترش تلفن کرده بود سرش داد زده بود: چیه؟ چرا هی زنگ می زنی؟
– وا! این چه طرز حرف زدنه! می خواستم قرار بذاریم بریم بیرون!
– خودت برو! من کار دارم! هی هم به من زنگ نزن!
– من دیگه هیچوقت بهت زنگ نمی زدنم!
– به درک!
و تلفن را پرت کرده بود روی زمین. کمی بعد دوباره گوشی را برداشت و به محمد تلفن کرد: سلام عزیز بابا! چطوری گلم؟ بیام دنبالت بریم باغ وحش یا شهر بازی؟
– آره بابا بریم باغ وحش.
– پس زود حاضر شو!
– چشم بذار به مامان بگم!
شهاب دندانهایش را روی هم فشرد و بعد گفت: برو بگو! منم دارم راه میوفتم زود حاضر شو!
همیشه سعی می کرد آراسته و مرتب باشد. جوری لباس انتخاب می کرد که حتی اگر فیک بودند هم گران قیمت به نظر برسند. ولی این بار سعی کرد بیشتر برای این کار وقت بگذارد. دقیقا می دانست که ساغر چه مدلی را می پسندد. این را به عنوان جایزه ای برای او در نظر می گرفت. اگر مجبور می شد به عنوان تشویق چیزی برای ساغر آماده کند این طور لباس می پوشید.
دم در خانه ساغر از ماشین پیاده شد. جایی ایستاد که ساغر حتما بتواند او را ببیند. با صدای بلند با محمد خوش و بش کرد و او را با مهربانی سوار ماشین کرد. حتی برایش بستنی هم خریده بود که همانجا دستش داد و مطمئن شد که ساغر تمام این کارها را می بیند.
بعد از یک شب دوست داشتنی و آرام با محمد او را با ناز و نوازش به خانه برگرداند در حالی که برایش اسباب بازی هم خریده بود. محمد از لحظه ای که وارد خانه شد از کارهایی که به همراه پدر کرده، گفت: مامان نمی دونی رفتیم باغ وحش اونجا شیر داشت. شیر یهو داد زد من ترسیدم. بابا منو بغل کرد و بعد با هم سر شیر داد زدیم. اونم از ما ترسید و رفت تو خونه ش. بعد رفتیم فیل دیدیم. خیلی گنده بود. دماغشم خیلی دراز بود. و….
محمد تا لحظه ای که به خواب برود با چشمانی براق از همه چیز حرف زد انگار سالها بود چنین لحظات نابی را با پدرش تجربه نکرده بود و حالا میخواست تمام جزئیاتش را برای مادرش بازگو کند و ساغر خوشحال به حرفهای او گوش کرد. ولی بعد از خوابیدن محمد، ساغر در حالی که به کودک دلبندش نگاه می کرد خواب راحت او خیال ساغر را آسوده می کرد ولی شکی در دلش افتاد خاطراتی از شهاب در ذهنش زنده شد روزهایی که شهاب برای رسیدن به خواسته اش کارهایی می کرد که او دوست داشت؛ طرز لباس پوشیدن غیر معمول شهاب، اینکه خود را نشان ساغر می داد و این همه کارهایی که برای محمد کرده بود تا خوشحالش کند در حالی که تا همین چند وقت پیش نمی گذاشت یه عروسی ساده برود؛ با خود گفت: شهاب بیخودی مهربون نشده! حتما یه فکری تو سرشه! ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 423671 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.