… محمد خوشحال از این که اسباب بازی جدیدی به دست آورده آن را نشان پدرش داد و از آقا کمال حرف زد. شهاب مثل ذرت بوداده از جا پرید و تا می توانست سر فرزند بیچاره اش داد و بیداد کرد و او را به خانه آورد. محمد با چشم های تر به آغوش مادر پرید و آن قدر گریه کرد تا خوابش برد.
سعیده پیرایش
… محمد خوشحال از این که اسباب بازی جدیدی به دست آورده آن را نشان پدرش داد و از آقا کمال حرف زد. شهاب مثل ذرت بوداده از جا پرید و تا می توانست سر فرزند بیچاره اش داد و بیداد کرد و او را به خانه آورد. محمد با چشم های تر به آغوش مادر پرید و آن قدر گریه کرد تا خوابش برد.
بعد از این که ساغر محمد را در تخت خودش خواباند سراغ تلفن رفت و دستپاچه شماره ی کمال را گرفت: بله بفرمایید؟
ساغر با خجالت خود را معرفی کرد: سلام من ساغر هستم دختر عمه ی احسان، منو به یاد میارین؟
کمال سرفه ای کرد و پاسخ داد: بله البته حالتون خوبه؟
ممنون. ببخشید مزاحمتون شدم. راستش قبلا در مورد سوءاستفاده ای که از اسم شما کردم رو بهتون گفتم. باید منو ببخشین ولی بازم مجبور شدم این کار رو ادامه بدم و الان می ترسم شما هم به دردسر بیوفتین.
– ماجرا چیه؟
و ساغر ماجرای خرید اسباب بازی و عصبانی شدن شهاب را برای او تعریف کرد و اضافه کرد: راستش می خواستم بهتون اطلاع بدم تا اگه شهاب اومد یا باهاتون تماس گرفت آماده باشین. واقعا شرمنده م که شما رو هم به دردسر انداختم.
– نه خواهش میکنم. من قبلا هم گفتم شما مثل خواهرمی و من هر کمکی لازم باشه دریغ نمی کنم.
– ممنون
– راستش من یه فکری دارم. به نظرم بهتره ما پیش دستی کنیم.
– یعنی چیکار کنیم؟
– اینجاشو به من بسپارین. شما شماره ی شهاب رو به من بدین تا من درستش کنم.
– نه! اون آدم عصبیه! می ترسم باهاتون بد حرف بزنه!
– به هر حال ممکنه خودش بیاد اینجا! نترسین منم بلدم چی بگم!
ساغر در حالی که واقعا سر در گم شده بود با اکراه قبول کرد و شماره را داد.
به محض این که تلفن قطع شد کمال با لبخندی عریض با خود گفت: چه زن جالبی هم خجالت می کشه هم کوتاه نمیاد. و بلافاصله انگار مچ خودش را گرفته باشد از حرفی که از دهانش پریده بود احساس شرم کرد. یک لحظه به جلو خیره شد و سعی کرد حرفی را که خودش زده بود را نشنیده بگیرد.
شماره ای که روی دفتر نوشته بود را گرفت و به بوق قبل از شروع مکالمه گوش کرد در حالی که به خاطر چند لحظه پیش عذاب وجدان داشت. بعد از چند بوق صدای کلافه و عصبی شهاب در گوشی پیچید: الو بله؟
– سلام آقا شهاب؟
– بله خودمم شما؟
من کمالم!
سکوتی برقرار شد و کمال ادامه داد: در مورد ساغر می خواستم حرف بزنم. از این به بعد هر حرفی که داشتی به من بگو من بهش میگم. دوست ندارم کسی با زنم حرف بزنه!
شهاب که به مرز انفجار رسیده بود دندانهایش را بهم فشرد و از لابلای آنها گفت: پس بهش بگو پسرمو آماده کنه میام دنبالش و گوشی را قطع کرد. با خود گفت: حالا برای پسر من، اسباب بازی می خری؟ و تلفن را گوشه ای پرت کرد.
در آن سو، کمال که انتظار این برخورد را نداشت ناچار با ساغر تماس گرفت و ماجرا را تعریف کرد. او از این که کار را پیچیده تر کرده بود ناراحت و شرمنده بود ولی ساغر با آرامش گفت: منتظر این رفتار بودم. ممنون که خبر دادین و بازم معذرت می خوام که درگیرتون کردم.
بعد از خداحافظی کمال تمام روز به ساغر فکر می کرد. با این که خود را شرمنده می دانست که کار را برای ساغر سخت کرده ولی انرژی زیادی از او گرفته بود که هر کار می کرد تا آن را مخفی کند ولی نتیجه این شد که تمام مغازه را گرد گیری کرد و حتی ویترین را تمیز کرد و از نو چید و بعد از ظهر مثل دزدی که فراری از نگاه مردم باشد، شرمنده و سر به زیر به طرف خانه راه افتاد.
ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 424204 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.