ساغر منتظر این لحظه بود. در واقع کارهایی که کرده بود برای این هدف بود که شهاب را به این مرحله برساند و محمد را برای مدتی پیش شهاب بفرستد. قلبش به شدت می کوبید و کم مانده بود که اشکهایش سرازیر شوند با این حال خود را نگه داشته بود. وسایل محمد را جمع و جور کرد و با او حرف زد: عزیزم یادته گفته بودم چند وقتی باید بری پیش بابا!
سعیده پیرایش
… ساغر منتظر این لحظه بود. در واقع کارهایی که کرده بود برای این هدف بود که شهاب را به این مرحله برساند و محمد را برای مدتی پیش شهاب بفرستد. قلبش به شدت می کوبید و کم مانده بود که اشکهایش سرازیر شوند با این حال خود را نگه داشته بود. وسایل محمد را جمع و جور کرد و با او حرف زد: عزیزم یادته گفته بودم چند وقتی باید بری پیش بابا!
– یعنی برم همیشه اونجا بمونم؟
دل ساغر برای لحن مظلومانه ی محمد آتش گرفته بود ولی باز خود را کنترل کرد و گفت: همیشه که نمی مونی. یکی دو روز میای منم می بینمت. هر روز هم بهت زنگ می زنم.
این مکالمه تا وقتی که شهاب در خانه را بزند ادامه داشت. بعد از بوسه و بغل و خداحافظی تمام و کمال، ساغر به داخل خانه برگشت و بالاخره اجازه داد تا اشکهایش سرازیر شود. بعد از چند ساعت گریه ی بی امان، در حالی که سرش گیج می رفت، بلند شد و جلوی آینه ایستاد: نباید شهاب منو این طوری ببینه. نفس عمیقی کشید و سعی کرد قوی بماند.
چند روز اول مثل مرغ پرکنده بود. برای اینکه تنها نماند به منزل پدرش رفت و آنجا ماند ولی نه حال و حوصله ی کار داشت و نه حتی یک کلمه حرف. پدر و مادرش تمام تلاششان را می کردند تا او را از این وضعیت در بیاورند. کاری که خودشان هم می دیدند چقدر بیهوده است. تا اینکه عصر روز چهارشنبه محمد، آمد.
ساغر نمی دانست گریه کند یا بخندد. این همه دوری برایش غیر قابل تحمل بود و برای محمد حتی سختتر.
محمد کوچک برای اینکه حال مادر را خوب کند یک ریز از مدرسه و دوستان جدیدش و جایزه ای که معلم به او داده بود حرف می زد ولی یک جایی در میان حرفهایش گریه اش گرفت و گفت: من همیشه زنگ اول تو مدرسه گریه می کنم چون بابا دعوام می کنه تو خونه گریه کنم.
– چرا آخه عزیزم؟ کسی تو مدرسه اذیتت می کنه؟
– نه چون دلم تنگ شده!
این حرف کودک خارج از تحمل ساغر بود. او را در آغوش گرفت و گریه کرد. ولی هنوز هم می دانست که صبر بهترین راه حل است. پس بچه را کمی از خود دور کرد. صورتش را پاک کرد و سعی کرد او را آرام کند: عیبی نداره عزیزم! عوضش حالا اومدی اینجا! منم خیلی دلم برات تنگ شده بود. خوب شد اومدی! حالا تا جمعه اینجا بمون. بیار ببینم خانم معلم مشق چی داده بهت! نقاشی هاتو هم نشونم بده ببینم چقدر هنرمندی! آفرین پسر گلم.
تقریبا دو ماه دیگر به این منوال گذشت تا اینکه شهاب درمانده شد. مسوولیت نگهداری از یک بچه ی کوچک، مسوولیت رسیدگی به درس و مدرسه و همین طور شغلی که باید آن را اداره می کرد بیش از حد به او فشار آورده بود. در این میان مادرش هم از نگهداری از بچه خسته شده بود و او را تنها گذاشته بود. ناچار شکست را قبول کرده و محمد را دوباره به نزد مادرش بازگردادنده بود. ولی همچنان در این فکر بود که نگذارد ساغر به همین راحتی به ازدواج و زندگی خوش آینده اش برسد. ولی این که چه کار باید می کرد چیزی بود که باید بیشتر روی آن فکر می کرد. عصبانیت بی موقع باعث شده بود مهره ی مهمی مثل محمد را از دست بدهد و دیگر چیز زیادی برای پیش بردن اهداف خودش نداشت.
شهاب به این فکر می کرد که احتمالا نمی تواند مانع ازدواج ساغر شود ولی می تواند با استفاده از کارهای دیگر این ازدواج را به سمت طلاق هدایت کند و در این میان محمد بازیگر نقش اصلی او خواهد بود. پس دوباره سعی کرد دل محمد را به دست بیارود. دوباره محبت ها را شروع کرد و رفت و آمد با محمد را از سر گرفت.
ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 424343 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.