… احسان که حالا پدر شده بود وقت زیادی برای رفتن پیش کمال و ادامه دادن نقشه ی اولیه ی خودش نداشت ولی به هر حال می دانست که کارهایی که برای آشنایی این دو نفر کرده است درست بوده و آنها می توانند زندگی خوبی با هم داشته باشند. فکری که احسان در ذهنش می پروراند یک دیدار کمی طولانی تر برای این دو نفر بود. وقتی این فکر را با همسرش نازنین مطرح کرد از جوابی که او داد شوکه شد: خودمم تو همین فکر بودم!
سعیده پیرایش
… احسان که حالا پدر شده بود وقت زیادی برای رفتن پیش کمال و ادامه دادن نقشه ی اولیه ی خودش نداشت ولی به هر حال می دانست که کارهایی که برای آشنایی این دو نفر کرده است درست بوده و آنها می توانند زندگی خوبی با هم داشته باشند. فکری که احسان در ذهنش می پروراند یک دیدار کمی طولانی تر برای این دو نفر بود. وقتی این فکر را با همسرش نازنین مطرح کرد از جوابی که او داد شوکه شد: خودمم تو همین فکر بودم!
این که می دید نازنین در آن موقعیت و وضعیت ماجرا را فهمیده برایش خیلی جذاب بود. بعد از کمی بحث به این نتیجه رسیدند که به مناسبت تولد اولین فرزندشان یک مهمانی ترتیب دهند و از این دو نفر به طور ویژه دعوت کنند.
همین کار را هم کردند. ساغر به همراه دیگر اعضای خانواده زودتر آمده بودند تا به نازنین در کارها کمک کنند ولی کمال موقع شام آمد. وقتی چشمش به ساغر افتاد دستپاچه شد اما خود را نباخت و به آرامی به سمت مردانی که یک گوشه از پذیرایی نشسته بودند رفت و با آنها همراه شد. کمال همیشه کم حرف بود و حالا کم حرف تر هم شده بود او از گوشهای، ساغر را میدید که شادمانه میان مهمانان میچرخد، گاهی بچه احسان را در آغوش میگرفت و گاهی با پسر خودش گفتگو می کرد. لبخند ساغر بود که در میان هیاهوی مهمانی، نگاهش را میربود.
احسان بعد از شام نزد مردان رفت کنار کمال نشست و محمد را که در حال شیطنت بود صدا کرد: محمد جان بیا پیش ما بشین! تو دیگه مرد شدی باید کنار مردا بشینی.
کمال با صورت گشاده به محمد نگاه کرد و لبخندی مهربان به او تحویل داد.
محمد با تعجب به او نگاه کرد و آهسته و با خجالت از احسان پرسید: این آقا کیه؟
– ایشون عمو کماله دیگه! نمیشناسیش؟ آن قدر آدم باحالیه که نگو!
– عمو کمال؟
این اسم برای محمد آشنا بود و فورا آن را به یاد آورد و بلافاصله گفت: عمو شما می خوای بابای من بشی؟
در یک لحظه همه ساکت شدند و به کمال و بعد به ساغر نگاه کردند.
ساغر که تا آن لحظه شاداب بود، از خجالت سرخ شد و بعد ناگهان رنگش پرید. ترس از اینکه گذشتهاش برملا شود و سر زبانها بیفتد، مانند موجی سرد او را فرا گرفت.
کمال هم دستپاچه شد. نگاهی به محمد انداخت و بعد به سمت ساغر برگشت با دیدن ترس و اضطراب او در یک لحظه تصمیمش را گرفت لبخند کمرنگی زد و محکم، اما با صدایی که کمی از احساساتش حکایت داشت، گفت: “بله… اگه مامانت قبول کنه!”
نگاه ساغر از این حرف برای چند لحظه روی کمال ثابت ماند. ابروهایش بالا رفته بودند. انتظار این جواب را نداشت. همه شروع کردند به صحبت: آره ساغر جون؟
– نگفته بودی؟
– آقا کمال ازت خواستگاری کرده؟
– کی؟ کجا؟
دختران و زنان فامیل و دوست در حالی که ساغر را به سمت اتاق می بردند او را سوال باران کرده بودند. ساغر نمی دانست چه بگوید که مادرش به کمکش رفت: آخه ساغر هم باید بالاخره فکراشو بکنه بعد جواب بده! ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 425029 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.