… با این حرف ساغر نفس راحتی کشید. نگاهی مستاصل به کمال انداخت. کمال که از این وضعیت پیش آمده و توجه ناگهانی فامیل معذب شده بود، با اشارهای به مادر ساغر و لبخندی سریع به او، بحث را جمع کرد و با گفتن اینکه باید زودتر برود، راهی خانه شد.
سعیده پیرایش
… با این حرف ساغر نفس راحتی کشید. نگاهی مستاصل به کمال انداخت. کمال که از این وضعیت پیش آمده و توجه ناگهانی فامیل معذب شده بود، با اشارهای به مادر ساغر و لبخندی سریع به او، بحث را جمع کرد و با گفتن اینکه باید زودتر برود، راهی خانه شد.
در راه برگشت مادر سوالات زیادی از ساغر داشت ولی صبر کرد تا محمد که خسته بود به خواب برود: خب تعریف کن! با هم رابطه داشتین بعد از ماجرای محمد؟
– نه بابا رابطه چیه؟ فکر کنم بیچاره از سوال محمد معذب شد یه چیزی پروند تا کسی چیزی نفهمه و گر نه چرا زودتر از همه رفت؟
– ولی این یه خواستگاری واقعی بود
– نه کجاش خواستگاری بود. بیچاره هول شد یه چیزی گفت.
ساغر ولی در دل جوش و خروشی را حس می کرد. با خودش تعارف نداشت شخصیت کمال او را به خود جذب کرده بود مخصوصا اینکه بی چشم داشت به او کمک کرده بود آن هم در حالی که واضح گفته بود او را به چشم خواهر می بیند. آهی کشید از این که فکر می کرد خواستگاری بی مقدمه کمال یک حرف سطحی برای بستن دهن مردم بود. چند روز بعد، کمال با احسان تماس گرفت. صدایش کمی جدیتر از همیشه بود؛ شمارهی منزل عمه را خواست تا پاسخ خواستگاری را مستقیم بگیرد.
در خانهی ساغر، مادر که از تجربههای گذشته میدانست حرفِ به ظاهر سادهی کمال در آن مهمانی، معنای بیشتری دارد، گوشی را برداشت و گفت با لحنی آرام اما محکم:
– آقا کمال! بهتر بود این موضوع رو توی موقعیت مناسبتر مطرح میکردین. ساغر فکر کرده برای جمع کردن بحث این حرف رو زدین و جدی نگرفته.
کمال کمی مکث کرد، سپس با لحن خواهشآمیز گفت: – میشه شما بهش بگین من چقدر جدی هستم؟ اگر اجازه بدین، میخواستم با خانوادهم خدمت برسم.
– چند روزی به من فرصت بدین تا با ساغر هماهنگ کنم.
– چشم، پس چند روز دیگه تماس میگیرم برای تعیین وقت.
بعد از گذاشتن گوشی، مادر موضوع را با ساغر در میان گذاشت. ساغر بیاختیار خندید، خندهای کوتاه و بیصدا، مثل کسی که از چیزی غافلگیر شده. اما خیلی زود، انگار یادش افتاد که باید چهرهاش سنگین باشد، لبهایش را جمع کرد و گفت با بیتفاوتی ساختگی:
– من که مشکلی ندارم…
چند لحظه سکوت کرد، چشمهایش روی نقطهای نامعلوم خیره شد، کلمهای پیدا نمیکرد که هم مغرورانه باشد و هم بینیاز. یک سرفهی آرام کرد و خاموش ماند.
مادر، نیمخندهای زد و سری تکان داد؛ آن نیمخنده بین فهمیدن و پنهانکردن احساس بود.
چند روز بعد، کمال و مادرش وارد خانه شدند. سالن بوی چای تازه میداد و نور ملایمی از پنجرهی بزرگ میتابید. همه چیز رسمی بود؛ نگاهها کوتاه، لبخندها حسابشده. بعد از چند دقیقه حرفهای کلی، مادر کمال با لحنی محترمانه گفت:
– اگر اجازه بدین، این دو نفر کمی خصوصی صحبت کنن.
در اتاق ساغر سرش را پایین انداخته بود تا نگاه کمال را نبیند: ممنون که توی مهمونی نذاشتین صحبت طولانی بشه و به دردسر بیفتم… ولی لازم نبود تا اینجا پیش برین. بعداً خودم میگفتم نشده.
کلماتش آرام اما حساب شده بود. سپس نیمنگاهی انداخت؛ چشمان کمال گرد شده بود، مثل کسی که حرفی غیرمنتظره شنیده.
کمال چند ثانیه همانطور ماند، نگاهش روی صورت ساغر ثابت. ذهنش سریع گذشت: فکر کرده فقط برای بستن دهن مردم اومدم… خیال میکنه دارم معرفت به خرج میدم، برای همین اینقدر خجالت میکشه.
ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 425460 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.