… به این فکر، لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست، لبخندی که کمی از رسمی بودن فضا کاست:
– ولی من جدا برای خواستگاری اومدم!
سعیده پیرایش
… به این فکر، لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست، لبخندی که کمی از رسمی بودن فضا کاست:
– ولی من جدا برای خواستگاری اومدم!
ساغر سرش را بلند کرد؛ حالا نوبت او بود که چشمهایش از تعجب گرد شود. سکوت کوتاهی بینشان افتاد، سکوتی که از هزار جمله سنگینتر بود.
ساغر انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت، هر چند در دلش مدتها پیش حدس زده بود روزی آن را بشنود. سعی کرد بر افکارش مسلط شود تا بتواند اوضاع را در دست بگیرد، اما هیچ جملهای به ذهنش نمیآمد.
نفس عمیقی کشید و آن را چند لحظه نگه داشت. ابروهایش بالا رفته بود و چهرهاش حالتی نگران پیدا کرده بود. نگاه نامطمئنی به کمال انداخت؛ برای یک لحظه، چشمهایش از تردید پر شد. کمال با آرامش لبخند میزد، انگار از این دستپاچگی لذت میبرد.
ساغر سرفهای کوتاه کرد، آمادهی رها کردن کلمهها بود. اما پیش از آنکه چیزی بگوید، کمال کمی به جلو خم شد و با لحنی مطمئن گفت:
– فکر میکنم شما چیز زیادی در مورد من نمیدونید، بهتره اول در مورد خودم صحبت کنم.
چشمهای ساغر نرم شد؛ چیزی مثل آسودگی در نگاهش نشست. نفس راحتی کشید و با لحنی روشن گفت: – بله، بفرمایید.
نور بعد از ظهر روی میز عسلی می تابید و فنجان های چای را خوش رنگتر می کرد. در دو طرف آن ساغر و کمال نشسته بودند. بعد از اینکه کمال ماجرای زندگی اش را به طور خلاصه تعریف کرد فنجانش را برداشت و به لب برد. جرعه ای نوشید. کمی سرد شده بود ولی می توانست بغضش را پایین بدهد. نفس عمیقی کشید و به صورت ساغر نگاه کرد.
ساغر فنجانش را به دست گرفته بود به چای درون آن نگاه می کرد. فنجان را کمی تکان داد و انگشتش را زیر آن کشید. صدای ساعت می آمد و نوری که از کنار پرده می تابید روی گونه ی ساغر می افتاد. ساغر چشمانش را از چای گرفت و در صورت کمال جدی نگاه کرد و گفت: شما در مورد من چی می دونید؟
کمال گفت: می دونم که جدا شدین و یک پسر دارین که توی مهمونی هم دیدمش. خدا حفظش کنه.
ساغر لبخند کوتاهی زد: ممنون.
کمال دستانش را روی هم کشید و ادامه داد: میدونم که مستقل زندگی می کنید و تحصیلکرده و شاغل هستین. تو این مدت هم که رفت و آمد نسبی با هم داشتیم کمی با اخلاق شما آشنا شدم به نظرم خانم متین ولی سرسختی هستین.
ساغر لبخند محوی زد: آدم بعضی وقتها مجبوره سخت بگیره وگرنه ممکنه اتفاقی بیفته که دوست نداره. قبلا با همسر سابقم آشنا شدین. فکر کنم فهمیدین که چطور آدمیه؟
کمال جدی شد فنجان را روی میز گذاشت و گفت: بله!
ساغر نفس تندی کشید، انگار هوا در سینهاش گیر کرده باشد. فنجانش را، بیآنکه از آن بنوشد، روی نعلبکی گذاشت. صدای آرام برخورد چینی در سکوت گم شد. گفت:
– میدونین که در مقابل ازدواج من چه کارهایی میتونه بکنه.
کمال خود را روی مبل جابهجا کرد و لبخند آرامی زد:
– نگران نباشین. منم بلدم با اینجور آدمها چطور رفتار کنم. شما فقط به من اعتماد کنین.
این حرف کمال، گرچه از محکم بودنش حکایت داشت، اما حس ناخوشی در دل ساغر نشاند. چین باریکی بین دو ابرویش نشست. نگاه تیزش را به کمال دوخت و چانهاش را کمی بالا آورد:
– من نمیخوام و نمیتونم خودم و زندگی بچهمو بدم دستِ کس دیگهای و کنار بنشینم.
نفس کوتاهی گرفت و با لحنی آرامتر، کمی غمگین ادامه داد: من کسی رو لازم دارم که کمکم کنه، نه اینکه منو بذاره کنار.
ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 426442 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.