..کمال از جا بلند شد. ساغر، که دستش را به لبهی چادر گرفته بود تا از روی سرش سر نخورد، نگاه کوتاهی به جمع انداخت و در سکوتی محتاط، قدم برداشت. نور زرد و مایلِ چراغ سقفی، مثل هالهای نرم دورشان میچرخید و آنها را از هیاهوی پذیرایی جدا میکرد. صدای خند,...