… شوق بچگانه ی محمد ساغر را کاملا خوشحال کرده بود با خنده گفت: آره پسرم خیلی خوب گفتی و بلند خندید.
سعیده پیرایش
… شوق بچگانه ی محمد ساغر را کاملا خوشحال کرده بود با خنده گفت: آره پسرم خیلی خوب گفتی و بلند خندید.
بعد از اینکه محمد تمام وسایل را یکی یکی به مادر نشان داد آنها را جمع کردند و در کمد گذاشتند. آن شب محمد از شوق داشتن آن وسایل نمی توانست به خواب برود ولی بالاخره خستگی او را از پای درآورد و به خواب سنگینی رفت. بعد از آن ساغر رفت و روی یک مبل نشست. با خود گفت: چی میشد شهاب همیشه همین طور بود.
یاد صبح افتاد. شهاب با آن لباس ها چقدر جذاب شده بود. فکرش به گذشته پرتاب شد. روزهایی که با هم در مورد لباس بحث می کردند و هر کدام ادعا داشت خوش پوش تر است. ساغر همیشه از دیدن جذابیت شهاب لذت می برد ولی شهاب همیشه به او به عنوان یک رقیب نگاه می کرد. با خود گفت: چقدر حیف! چرا همه تلاششو کرد تا زندگیمونو از بین ببره!
بعد از چند دقیقه ساغر متوجه شد که دلتنگ شهاب است. از این کشف شوکه شد. دلش می خواست که دوباره با هم باشند. در حالی که از غم این دلتنگی چشمانش خیس شده بود به رختخواب رفت و خوابید. ولی صبح روز بعد وقتی بیشتر فکر کرد فهمید که شهاب توانسته است او را دوباره به سمت خود بکشد. دستانش را با عصبانیت هر چه تمامتر روی میز کوبید. از این کار محمد ترسید. به آغوش مادر پناه برد و گفت: مامان چی شد!
ساغر نفسی عمیق کشید و گفت: هیچی مامان دستم خورد روی میز! برو بازی کن!
محمد نگاهی به مادر انداخت و سعی کرد او را ببوسد. بعد از اینکه مطمئن شد که حال مادر خوب است به سراغ بازی اش رفت.
ولی در درون ساغر طوفانی بزرگ در حال شکل گیری بود: باید زودتر کاری بکنم که دست از سرم برداره!
چندین بار گوشی به دست گرفت و آن را به زمین گذاشت تا بلاخره توانست شماره بگیرد. با صدایی که از آن شرم می بارید از نازنین خواست تا شماره ی کمال را از احسان بگیرد و برای او بفرستد. صحبت کردن با نازنین برایش راحتتر بود تا احسان. ولی مشکل اصلی کمال بود. چطور می توانست به یک مرد غریبه بگوید که به او کمک کند و نقش شوهر آینده او را بازی کند و حتی با شهاب درگیر شود. در حالی که دلش مثل سیر و سرکه می جوشید منتظر پیام نازنین ماند و وقتی پیام به دستش رسید با خود گفت: رسما آبروی خودمو بردم. باید بیشتر فکر می کردم. باید بیشتر فکر کنم. بذار یه راه حل دیگه پیدا کنم. چطور به یه غریبه بگم بیا شوهرم شو! وااای حالا تو فامیل می پیچه من چیکار کردم. وای آبروم رفت! خاک به سرم!
دو سه روز دیگر گذشت ولی ساغر نتوانست با کمال تماس بگیرد. ولی هر چه فکر کرد راه به جایی نبرد. این بازی ای بود که قبل از اینها بی فکر شروع کرده بود و حالا نه راه پس داشت و نه راه پیش. سعی کرد کار را خودش پیش ببرد بدون این که مزاحم کسی باشد پس به بازار رفت و یک اسباب بازی گران قیمت برای محمد خرید و به او گفت: این رو آقا کمال برات خریده چون می خواد باهات دوست باشه!
ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 423988 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.