…ناخودآگاه چشمش به پدرش افتاد، شاید مثل گذشتهها او کاری بکند. پدر کمال آرام نشسته بود، انگار خودش هم دارد سبک و سنگین میکند؛ ابروهایش درهم، انگشتانش بازیکنان لبهی لیوان چای.
سعیده پیرایش
…ناخودآگاه چشمش به پدرش افتاد، شاید مثل گذشتهها او کاری بکند. پدر کمال آرام نشسته بود، انگار خودش هم دارد سبک و سنگین میکند؛ ابروهایش درهم، انگشتانش بازیکنان لبهی لیوان چای.
سکوتی چسبناک اتاق را گرفت؛ صدای کمرنگ ساعتی که روی دیوار میتپید…
ناگهان داییِ ساغر که همیشه بلد بود راهحل بیابد، رو به سمت جمع گفت: خب اگه آقا کمال بتونه به نوعی یک ضمانتی بده که ساغر جان هم قبول کنه که سر قولش میمونه، مشکل حل میشه.
ساغر بیحرکت نشست، دستش را ناخواسته دور دستهی فنجان حلقه کرد.
کمال کمی جا به جا شد، لبش را تر کرد، حس کرد جمعیت چشم به دهانش دوختهاند.
پدرش آرام نشست و زیر لب گفت: هرچی قول بده، من شاهدش هستم؛ حرفش حرفه.
عمهخانم آهسته سری تکان داد. مادرِ کمال لبخندی به ساغر زد. ساغر لحظهای نگاهش را از کمال برداشت، به جمع پیرامونش نگاه کوتاهی کرد. ولی در دل با خود گفت: حتی اگه همهی این آدمها هم قول بدهند، به محض اینکه وارد خونهش بشم، میگن ول کن… خونهست دیگه، زندگیتو برای این چیزا خراب نکن. این دفعه دیگه حرف برام کافی نیست. حتی اگه حرف مهمترین آدم شهر باشه.
نارضایتیاش را با چهرهی درهم نشان داد. انگشتانش آرام دور فنجان چای خالی میلغزید، گرمایش از بین رفته بود. فنجان را با حرکتی حسابشده روی میز گذاشت، صدای نرمی از برخورد چینی با شیشه شنیده شد. همه لحظهای مکث کردند.
ساغر سرش را بالا گرفت، نگاهش بین پدرش و عمهخانم چرخید. نگران از اینکه حرفش باعث ناراحتی بزرگترهای جمع بشود، با صدایی کنترلشده اما استوار گفت: ــ ولی برای من، قول کافی نیست.
هوای اتاق سنگین شد. نگاه ها به آرامی از روی چهرهاش گذشتند، هر کدام با رنگی از تعجب، احترام یا نگرانی.
کمال نفس عمیقی کشید، لب زیرینش را به دندان گرفت. حس کرد خون در شقیقههایش میدود. عمهخانم که تا لحظهای پیش لب به چای چسبانده بود، آرام فنجان را پایین گذاشت و پرسید:
ــ منظورت چیه دخترم؟ یعنی چه جور ضمانتی مد نظرته؟
ساغر لحظهای سکوت کرد. صدای قلبش در گوشش میپیچید. انگار میخواست مطمئن شود که صدایش لرزش حسرت ندارد.
ــ منظورم اینه که چیزی باشه که بشه بهش تکیه کرد. یه نشونه… یه مدرک، یه تعهد که مشخص کنه تصمیمش برای خرید خونه، فقط حرف نیست. چیزی که اگر بعدها یادش رفت، مجبور نباشم یادش بیارم.
پدر کمال نفس کوتاهی کشید. کمال نگاه پایین انداخت؛ دستی به زانو کشید و زیر لب گفت: ولی نمیدونم این ضمانت چطوری باید باشه.
جمع دوباره در سکوت فرو رفت. بخار چای آخرین رگههای خود را از لب فنجانها جدا کرد.
در دل ساغر شعلهای از بیاعتمادی و ترس میسوخت. نه از کمال، بلکه از تکرار اشتباههای گذشته. او فقط چیزی میخواست که آرامشِ واقعیاش را تضمین کند، نه فقط کلمات مهربان جمع را. ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 431518 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.