… هوای پاییز نیمهشب کمی مهگرفته بود. چراغهای زرد کوچهها مثل لکههای گرم روی پیادهروهای خیس افتاده بود. باد سرد، برگهای خشک را با صدای خشخش ریز دنبال هم میکشاند. کمال بعد از رساندن خانوادهاش تا در خانه، همه چیز را پشت سر گذاشته بود اما حس فشار، مثل چیزی که به قفسهٔ سینهاش چسبیده باشد، هنوز با او مانده بود.
سعیده پیرایش
… هوای پاییز نیمهشب کمی مهگرفته بود. چراغهای زرد کوچهها مثل لکههای گرم روی پیادهروهای خیس افتاده بود. باد سرد، برگهای خشک را با صدای خشخش ریز دنبال هم میکشاند. کمال بعد از رساندن خانوادهاش تا در خانه، همه چیز را پشت سر گذاشته بود اما حس فشار، مثل چیزی که به قفسهٔ سینهاش چسبیده باشد، هنوز با او مانده بود.
از ماشین پیاده نشد؛ دوباره سوییچ را چرخاند و مستقیم راه افتاد سمت خانهٔ احسان. چراغ جلوهای ماشین کاتهای سفید روی آسفالت تاریک میانداختند و صدای موتور در سکوت کوچهها سنگینتر مینشست. هر چقدر جلوتر میرفت، صدای درونیاش بلندتر میشد؛ آن چیزی که از عصر در مراسم، از نگاههای سنگین پدر ساغر، و از چهرهٔ در هم شدهٔ خودش در آینه مانده بود.
آپارتمان احسان در خیابانی بود که همیشه درختهای بلند چنارش در شب شکل سایههای انسانی میگرفت. کمال مقابلش توقف کرد و چراغها را خاموش کرد. چند ثانیه فقط نشست؛ دستها روی فرمان، قفل شده، دقیقاً همانجوری که از عصر هزار بار تکرار شده بود. انگشتها چند لحظه لرزیدند. همین کافی بود تا بفهمد ادامهاش را نمیتواند توی ماشین خاکستریاش بگذارد.
تلفن کرد و فقط گفت: «پایین بیا. دم درم.»
احسان بدون پرسش اضافه گفت: «باشه.»
چند دقیقه بعد، احسان با کاپشن نیمهباز و موهای کمی پریشان آمد پایین. وقتی نشست توی ماشین، اول بخاری را روشن کرد، بعد نگاهی طولانی و آرام به کمال انداخت. بوی هوای سرد پاییز هنوز روی لباسهایشان نشسته بود.
احسان گفت: «خستهای… چته؟»
کمال دستهایش را از هم باز نکرد. فقط گفت: «ساغر یه شرط گذاشته.»
احسان صداشو پایین آورد، مثل کسی که از چیزی بترسه: «خب… چه شرطی؟»
کمال نگاهش را به روبهرو دوخت؛ چراغ خیابان از لابهلای شیشهٔ بخارگرفته لکهٔ زردی میانداخت روی صورتش.
«گفت باید شش ماه… بدون اینکه محرم باشیم… ثابت کنم پای این تصمیم میایستم. گفت باید ببینه تو فشار، مسیرمو عوض نمیکنم.»
احسان سری آرام تکان داد و تکیه داد به صندلی. «خب این یعنی میخواد خیالش از آینده راحت بشه.»
کمال نفسش را بیرون داد و بخار کوتاهی شیشه را مهآلودتر کرد. «امروز همه چیز سنگین بود. پدرش حرفهایی زد که… نمیدونم. بعدش هم ساغر اونجوری نگام کرد. انگار منتظره یه چیزی کم بیاد. انگار…»
احسان حرفش را با مهربانی برید: «نه. اشتباه میکنی. اون نگرانه. آدمیه که میخواد وارد یه راه جدی بشه، ولی میترسه گذشته دوباره تکرار بشه.»
کمال بالاخره دستهایش را از هم باز کرد. کف دستها را روی رانش گذاشت، انگار بخواد کنترل چیزی را برگرداند. «میترسم ساغر حساسه. خانوادهش هم همینطور. فکر کنم اصلا به من اعتماد ندارن. انگار میخوان منو از سرشون باز کنن»
احسان کمی به سمتش برگشت. نور کمِ چراغ خیابان لبهٔ صورتش را روشن میکرد. «ببین رفیق… همهٔ ترس تو از جاهایی میاد که فکر میکنی باید کامل باشی. ولی قرار نیست تو این شش ماه بینقص باشی؛ قرارِ ثابت باشی. تو فقط خودت باش. بذار اونم تصمیم بگیره. اگه می خواستن بهت نه بگن که نمی ترسیدن، راحت می گفتن. حلقه رو دادی بهش؟»
کمال نگاهش را به احسان داد. چشمهاش خسته، ولی بیدار بود. «آره»
-«قبول کرد؟»
-«آره»
ا حسان لبخند کوتاهی زد. «اینکه حلقه رو پس نزده یعنی دلش باهاته. تو هم که اهل عقبکشیدن نیستی. اینو هر کسی میشناستت میفهمه. ولی ساغر نیاز داره ببینه، نه فقط بشنوه.»
ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 431850 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.