… کلامش آرام بود، اما پشت آن نوعی نیروی آرامشدهنده نهفته بود؛ مثل صدای کسی که بارها معامله و بحران و بالا و پایین زندگی را دیده و حالا میخواهد این جوانها بیدلیل زیر فشار نروند.
سعیده پیرایش
… کلامش آرام بود، اما پشت آن نوعی نیروی آرامشدهنده نهفته بود؛ مثل صدای کسی که بارها معامله و بحران و بالا و پایین زندگی را دیده و حالا میخواهد این جوانها بیدلیل زیر فشار نروند.
پدر ساغر نگاهش را از کمال برداشت و چند ثانیه روی صورت مرد روبهرو،پدر کمال، مکث کرد. با دقت. با سنجش. انگار میخواست از پشت آن لبخند آرام، راستگویی یا کتمان را تشخیص دهد. بعد سرش را اندکی تکان داد، نه از سر قبول کامل، بلکه از سر اینکه «حرفت رو شنیدم… اما هنوز نظر آخر من نیست.»
ساغر، که فشار نگاه هر دو پدر را حس میکرد، ناخودآگاه لبهی چادرش را دوباره جمع کرد و آرام روی زانو صافش کرد؛ حرکتی ریز، اما نشان میداد هنوز موضوع خانه و تعهد در ذهنش سنگینی میکند. نگاهش کوتاه بین دو مرد رفت و برگشت و بعد روی کمال ماند؛ انگار منتظر بود او خودش دوباره موضعش را روشن کند.
کمال هم این نگاه را فهمید. کمی جلو خم شد؛ دستهایش را در هم قفل کرد، انگشتانش یک لحظه لرزیدند و بعد محکمتر همدیگر را گرفتند. سپس دست در جیبش کرد و جعبهی کوچک مخملیِ آبیرنگی را بیرون آورد.
زیرچشمی نگاهی به پدر ساغر انداخت و با اضطرابی که سعی میکرد پنهانش کند، گفت: «لطفاً این فرصت رو به من بدین.»
ساغر ناخود آگاه نفسش را حبس کرد. انگشتانش روی لبهی چادر سفت شد و پارچه زیر دستش خشخش خفیفی کرد.
کمال نگاه کوتاهی به او انداخت؛ نگاه مردی که نه دنبال نمایش بود و نه دنبال حرف زیاد. آرام جعبه را باز کرد.
انگشتری ساده بود، اما سنگینی خاصی داشت، از همان مدلهایی که نشانهی جدیتاند، نه تجمل. نور چراغ روی حلقه برق ریزی انداخت و چشم چند نفر را ناخودآگاه به خودش کشاند.
پدر ساغر لحظهای مات نگاه کرد؛ نه مخالفت، نه لبخند، فقط دقت. نگاهش آهسته از حلقه گذشت و روی چهرهی کمال ثابت شد. آن بدبینی محتاطانه همچنان در چشمانش بود، اما چیز دیگری هم اضافه شده بود؛ چیزی شبیه احترام ناخواسته.
ساغر به آرامی نشستنش را روی صندلی تنظیم کرد؛ حس کرده بود قلبش کمی تندتر میزند.
مادر ساغر نگاهی به همسرش انداخت و با اشارهای که فقط بین خودشان معنی داشت، این کار کمال را تأیید کرد. همین حرکت برای نرم کردن مردش کافی بود؛ اما با این حال باید کار را محکم میکرد. پس تکیه داد و جدی گفت: «شما دوتا دیگه بچه نیستین که من یادآوری کنم، ولی محض اینکه عریضه خالی نمونه میگم. اینکه هنوز محرم هم نیستین رو نباید یادتون بره. مخصوصاً شما آقا کمال. امیدوارم این موقعیتی باشه که بتونم ببینم چقدر مورد اعتماد هستین.» و با نگاهی جدی به کمال چشم دوخت.
کمال چانهاش را بالا آورد و به علامت تأیید سری تکان داد.
مادر کمال جعبهی انگشتر را روی میز، نزدیک ساغر گذاشت و پرسید: «مبارکه؟»
ساغر نگاهی به پدر و مادرش انداخت و در حالی که دلشوره امانش را بریده بود، لبخندی زد. این لبخند برای همه یک معنی داشت.
مادرش گفت: «عزیزم پاشو شیرینی تعارف کن.»
ساغر چادرش را زیر بغل زد و سینی پر از شیرینی را در دست گرفت و به همه تعارف کرد، اما خودش مضطربتر از آن بود که بتواند چیزی بخورد.
مادر ساغر نگاهی به همسرش انداخت و با اشارهای که فقط بین خودشان معنی داشت، این کار کمال را تأیید کرد. همین حرکت برای نرم کردن مردش کافی بود؛ اما با این حال باید کار را محکم میکرد. پس تکیه داد و جدی گفت: «شما دوتا دیگه بچه نیستین که من یادآوری کنم، ولی محض اینکه عریضه خالی نمونه میگم. اینکه هنوز محرم هم نیستین رو نباید یادتون بره.
ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 431843 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.