..کمال از جا بلند شد. ساغر، که دستش را به لبهی چادر گرفته بود تا از روی سرش سر نخورد، نگاه کوتاهی به جمع انداخت و در سکوتی محتاط، قدم برداشت. نور زرد و مایلِ چراغ سقفی، مثل هالهای نرم دورشان میچرخید و آنها را از هیاهوی پذیرایی جدا میکرد. صدای خندهها و تقتق استکانهایی که جابهجا میشد، پشت سرشان آرامتر و دورتر میشد تا جایی که فقط پژواک مبهمی از آن میماند.
سعیده پیرایش
..کمال از جا بلند شد. ساغر، که دستش را به لبهی چادر گرفته بود تا از روی سرش سر نخورد، نگاه کوتاهی به جمع انداخت و در سکوتی محتاط، قدم برداشت. نور زرد و مایلِ چراغ سقفی، مثل هالهای نرم دورشان میچرخید و آنها را از هیاهوی پذیرایی جدا میکرد. صدای خندهها و تقتق استکانهایی که جابهجا میشد، پشت سرشان آرامتر و دورتر میشد تا جایی که فقط پژواک مبهمی از آن میماند.
وقتی وارد اتاق شدند، ساغر با چادر مرتبشده روی شانهاش نشست. سرش کمی پایین بود، اما آن جدیتی که در نگاهش جمع شده بود، از همان لحظهی اول روی کمال نشست. کمال لبخند کوتاهی زد؛ این حالتِ ساغر چیزی شبیه خاطرهای دور را برایش زنده میکرد؛ مثل بچهای لجباز که عروسکش را محکم بغل گرفته و حاضر نیست به هیچکس بدهد. اما همینکه نشست، کف دستش را روی زانو کشید؛ تلاشی آرام برای پنهانکردن لرزش خفیفی که به انگشتهایش افتاده بود.
نفس عمیقی بیرون داد و پرسید: «چرا این مسئله براتون اینقدر مهمه؟»
ساغر میخواست جواب بدهد، اما کمال بیقرارتر از آن بود که سکوت را تحمل کند. سرش را بالا نیاورد و ادامه داد: «میدونم قبلاً مسئلهی مدرسهی محمد و نزدیکی به خانوادهتون رو گفتین. ولی خودتون میدونین… خونهم رو گذاشتم برای فروش، مشتری نیست. پولم هم نمیرسه تو این محله یه آپارتمان کوچیک بخرم. چرا یه ذره فرصت نمیدین؟»
سکوتی بینشان نشست؛ سکوتی که انگار با نفسهای آرام دو نفر پر میشد و بعد دوباره خالی میماند. ساغر انگار باید آن سکوت را نصف میکرد. آهسته گفت:
«برای اینکه باید بهم ثابت بشه چقدر مرد عمل هستین.»
چادرش را روی شانه مرتب کرد. صدای خشخشِ آرام پارچه، مثل نقطهی تأکیدی بود روی جملهاش. کمال چند ثانیه به فرش نگاه کرد، انگار دنبال پاسخی در تار و پودش میگشت. لبخند کمرنگش خشک شد و چهرهاش سایهدار شد؛ چراغ بالای سرشان طوری میتابید که زیر چشمان او گودتر و خستهتر دیده میشد.
«مرد عمل؟ یعنی… یعنی فکر میکنین من نیستم؟»
ساغر پلک زد؛ چیزی شبیه لرزش در صدایش بود، اما نمیخواست عقبنشینی کند.
«نه… نمیگم نیستین. میگم نمیدونم هستین یا نه.»
او کمی جلوتر خم شد، انگار میخواست مطمئن شود کمال دقیق میشنود.
«شما فقط حرف میزنین آقای کمال. میگین چند ماهه بنگاهی دارین، میگین مشتری نیست… من ده سال حرف شنیدم. قول. وعده. آخرش چی؟ هیچ.»
کمال نگاهش را دزدید. انگار نور اتاق کمی تیزتر شده بود و چهرهی خستهاش را بیشتر نشان میداد. شستش را در کف دست فشار داد و چیزی بین توجیه و درماندگی در چهرهاش نشست.
ساغر ادامه داد: «من فقط یه چیز میخوام. یه چیزی که بهم نشون بده شما با بقیه فرق دارین. که وقتی میگین انشاءالله، یعنی واقعاً قرار اتفاق بیفته.»
چند لحظه سکوت. بعد کمال با صدایی که انگار گلوگیر شده بود گفت: «یعنی چی؟ چطور ثابت کنم؟ پول ندارم که همینجوری بدم پیشخرید. خونهم هم فروش نمیره. چه کاری از دستم برمیاد؟»
ساغر لحظهای در چهرهاش نگاه کرد؛ نگاهش آرام بود، اما معلوم بود که پشت آن آرامش، زخمهایی قدیمی نفس میکشند. «وقتی یه مرد واقعاً چیزی رو بخواد، راهشو پیدا میکنه. حتی اگه سخت باشه. حتی اگه طول بکشه. ولی نشون میده که عقب نمیکشه.» ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 431631 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.