… مطمئناً پسرم تمام تلاشش رو برای آسایش و راحتیِ همسرش و فرزندشون میکنه. توی این مدتی که با هم در حال آشنایی بودن، مدام از محمدجان برامون میگفت؛ اینکه اون رو مثل فرزندِ از دسترفتهی خودش میدونه و چقدر دوستش داره.
سعیده پیرایش
… مطمئناً پسرم تمام تلاشش رو برای آسایش و راحتیِ همسرش و فرزندشون میکنه. توی این مدتی که با هم در حال آشنایی بودن، مدام از محمدجان برامون میگفت؛ اینکه اون رو مثل فرزندِ از دسترفتهی خودش میدونه و چقدر دوستش داره.
کمال نگاهش را آهسته به سمت پدر چرخاند. تکیهاش را از پشتی صندلی برداشت. بغضی خفیف روی گلویش نشست و لحظهای چشمهایش تار شد. تصویرِ رعنا در ذهنش جان گرفت؛ دختری با موهای روشن و صدای نازکی که به محض ورودِ او با خندهای شیرین صداش میزد: «بابا!» سینه اش سوخت. دستش ناخودآگاه روی زانویش مشت شد. نفسش را با احتیاط بیرون داد و سرش را بلند کرد. نباید کسی متوجه منقلب شدن او می شد. گرچه تقریبا همه فهمیدند. نگاهی به ساغر انداخت که محجوب و متین نشسته بود و چشمانش را پایین گرفته بود. به نظر می رسید در فکر فرو رفته باشد. نگرانی از ابروهای درهم او مشخص بود.
چند لحظه سکوت برقرار شد. صدای نفسهای محتاط مهمانها در فضا پیچید. بعد مادرِ کمال با لبخندی مهربان گفت: انشاءالله که همینطور میشه، خدا خودش شاهد دلِ دو تا جوانه، هرچی خیرش باشه همون میشه.
عمهی بزرگترِ کمال، که پیرزنی جا افتاده با چهرهای جدی و صدایی گرم بود، پشت به پشتی صندلی داد و بهآرامی شروع به سخن گفت. او بزرگترِ فامیل محسوب میشد و معمولاً روی حرفش کسی حرف نمیزد. همه به سرتاپا گوش شدند و چشم به او دوختند.
او با صدایی رسا و محکم گفت: این دو نفر دیگه اونقدر بزرگ شدن و سرد و گرمیِ زندگی رو چشیدن که بتونن عاقلانه تصمیم بگیرن. دیگه نوجوون هیجدهساله نیستن که نتونن درست رو از غلط تشخیص بدن. کمال الان یه مرد میانساله. همسرِ سابقش دخترِ نازنینی بود. همه دوستش داشتیم؛ خدا بیامرزتش، عمرش به دنیا نبود.
همه زیر لب گفتند: «خدا بیامرزدش.» صدای همزمان چند زمزمه، در فضا پیچید و بعد خاموش شد.
عمه ادامه داد، با همان آرامشِ صادقانهاش: دخترِ شما هم دخترِ مقبولیه. این دو نفر خودشون حتماً میدونن که ساختنِ یک زندگی دیگه از صفر چقدر سخته. البته که تجربیاتشون به کمکشون میاد، ولی خب سختیهای خودش رو هم داره. حالا دیگه اون اشتباهاتی که قبلاً داشتن رو هم فهمیدن.
او لحظهای مکث کرد، نگاهش را به ساغر انداخت و گفت:
ــ حالا، دخترم… اگه خواستهای داری که باید کمال اون رو انجام بده، بدونِ تعارف بگو.
همه چشم به ساغر دوختند. صدای ساعت دیواری انگار بلندتر از همیشه میآمد. ساغر دستهایش را در دامنش فشرد. نگاه کوتاهی به مادرش انداخت، و بعد به چشمان آرام و مطمئنِ کمال که روبهرویش نشسته بود نگاه کرد.
لحظهای سکوت سنگینتر شد. ساغر آرام نفس کشید و لبخند کمرنگی زد:
ــ خواستهام فقط همینه که ما با احترام و آرامش، کنار هم باشیم. من و محمد امنیت لازم رو داشته باشیم. و اینکه آقا کمال اگه امکانش رو داشته باشن توی این محله خونه تهیه کنن.
نگاهها نرمتر شدند. مادرِ کمال چای را به سمت عمه بزرگتر گرفت، لبخند زد، و گفت:
ــ انشاءالله که همینطور میشه، خواستهی قشنگی گفتی دخترم. و در مورد خونه هم خود آقا کمال باید بگه و صورتش را به سمت او برگرداند.
ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 431514 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.