… کلمهی «ناپدری» مثل ضربهای در ذهن کمال چرخید، بزرگ شد، سنگین شد؛ خاطرههایش را دوباره شکافت. اما فرصت واکنش پیدا نکرد، چون ساغر جلوتر رفت و با صدایی محکم جواب داد: این به قول تو ناپدری، از توی پدر، خیلی مهربونتر بوده با اون بچه. کافیه دیگه… مامان، لطفاً مهمونها رو تحویل بگیر.
سعیده پیرایش
… کلمهی «ناپدری» مثل ضربهای در ذهن کمال چرخید، بزرگ شد، سنگین شد؛ خاطرههایش را دوباره شکافت. اما فرصت واکنش پیدا نکرد، چون ساغر جلوتر رفت و با صدایی محکم جواب داد: این به قول تو ناپدری، از توی پدر، خیلی مهربونتر بوده با اون بچه. کافیه دیگه… مامان، لطفاً مهمونها رو تحویل بگیر.
مادر ساغر، با چشمانی که بوی افتخار میداد، رو به مادر کمال آمد و با دستپاچگی گفت: ای وای، ببخشید… اوضاع از دستم در رفت. بفرمایید تو، خواهش میکنم.
دست مادر کمال را فشرد، و به همراه مهمانها، همه وارد شدند… همه جز شهاب.
شهاب ایستاد، تنها در آستانهی در، لبهایش بیصدا حرکت کردند اما ذهنش جار میزد: نشونت میدم… فکر کردی شوهر میکنی و تمام؟ روزگارتو سیاه میکنم.
ساغر بعد از همه وارد شد. چند لحظهای در آستانهی درِ حیاط ایستاد؛ نفسش تند بود، سعی کرد ضربان قلبش را آرام کند. صدای خندهها از داخل میآمد. سه نفس عمیق کشید. گوشهی چادرش را جمع کرد، زیر لب چیزی زمزمه کرد و قدم اول را به داخل گذاشت.
بعضیها هنوز درست ننشسته بودند. صدای جابهجایی صندلیها و همهمهی کوتاهی در فضا پیچید. ساغر آرام به سمت آشپزخانه رفت. سودابه پشت سینیها خم شده بود، بخار چای روی گونهاش نشسته بود.
ساغر با اضطراب سرش را به نشانهی کلافگی تکان داد. سودابه چشمانش را بست، نفس کشید، بعد آرام سرش را بالا آورد و باز کرد، لبخندی زد ـ از آن لبخندهایی که فقط با نیمهی لب انتقال آرامش را میخواهد و با نگاهش ساغر را به لبخند زدن تشویق کرد.
ساغر نفسش را خالی کرد. لبخند عصبی روی لبانش نشست. گوشهی چادر را زیر بغل داد، سینی چای را با احتیاط بلند کرد و قدم به سمت سالن گذاشت.
بهمحض ورودش، جمع از جنب و جوش افتاد و صدای تعریفها یکییکی بلند شد:
ـ بهبه، ماشاالله چه عروس خوشگلی!
ـ خوشبخت بشی انشاءالله!
ـ بله، انشاءالله که خوشبخت باشن.
ـ … خجالت زده نگاهش را چرخاند تا بفهمد از کدام سمت شروع کند، سینی را با دقت بین مهمانها چرخاند. بعد از اینکه همه چای برداشتند، به سمت آشپزخانه برگشت، سینی را آرام روی میز گذاشت، دوباره چادرش را مرتب کرد و به جمع برگشت.
نزدیک مادرش صندلیای خالی بود. همانجا نشست. همهمه فروکش کرد، نگاهها آرام گرفتند، و آنوقت پدرِ داماد، با صدایی آرام و جدی، صحبت را شروع کرد.
– خب از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است.
پدر ساغر لبخندی زد و گفت: بله همینطوره
سکوتی کوتاه برقرار شد. پدر کمال سری چرخاند تا مطمئن شود که همه به او گوش می دهند بعد ادامه داد: این دوتا جوون همدیگه رو پسندیدن. متاسفانه هر دوشون روزهای سختی رو گذروندن. برای این که مطمئن بشیم از این به بعد زندگی خوبی خواهند داشت بهتره همه مسائل رو مرور کنیم و چیزی باقی نمونه.
همه سر تکان دادند. و او ادامه داد: الان مهمترین چیزی که به نظر من می رسه اینه که ببینیم اگه عروس خانم یا بزرگترهاش شرط و شروطی دارند یا نه که بعدش برسیم به بحث شیرین مهریه. بعضی ها لبخند زدند هوای اتاق کمی سنگین شد نگاه ها به سمت پدر ساغر چرخید. او گلویش را صاف کرد، صدایش یکباره رنگ جدیت گرفت: همونطور که همین الان هم دیدین همسر سابق ساغر جان آدم دردسرسازیه. متاسفانه دخترم رو زیاد اذیت کرده مخصوصا در مورد نوه م محمد. نگرانی ما هم از اینه که دوباره سر ناسازگاری کوک کنه و شمشیر رو از رو ببنده.
چشمانش را پایین انداخت تا افکارش را مرتب کند. بعد به کمال و پدرش نگاهی انداخت و گفت: باید مطمئن بشیم که بهانه ای برای آزار دخترم و نوه م دست این مرد ندیم.
ساغر، در سکوت، نگاهش را به فنجان چای دوخت. بخار روی سطح نوشیدنی لرزید، و انعکاس نور در آن تکان خورد ـ انگار دل خودش هم با هر حرفی تپیده باشد.
پدرِ کمال سرش را با جدیت تکان داد. رگهای از غرور در چهرهاش هویدا بود. صدایش آرام ولی قاطع بود:
ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 431512 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.