… مخصوصاً شما آقا کمال. امیدوارم این موقعیتی باشه که بتونم ببینم چقدر مورد اعتماد هستین.» و با نگاهی جدی به کمال چشم دوخت.
سعیده پیرایش
… مخصوصاً شما آقا کمال. امیدوارم این موقعیتی باشه که بتونم ببینم چقدر مورد اعتماد هستین.» و با نگاهی جدی به کمال چشم دوخت.
کمال چانهاش را بالا آورد و به علامت تأیید سری تکان داد.
مادرِ کمال جعبهی انگشتر را روی میز، درست کنار دستِ ساغر گذاشت. نور زردِ لوستر از میان کریستالها میریخت روی سطح مخملی جعبه و برق ریزی روی آن میانداخت. مادر با لحنی آرام اما پر از انتظار پرسید: «مبارکه؟»
ساغر لحظهای به پدر و مادرش نگاه کرد؛ انگار دنبال تأیید یا راه فراری باشد. دلشوره مثل دستی نامرئی دور شکمش حلقه انداخته بود، اما لبخندی زد، لبخندی که برای همه، معنایی مشترک داشت.
مادرش گفت: «عزیزم، پاشو شیرینی تعارف کن.»
ساغر چادرش را زیر بغل زد و سینی شیرینی را برداشت. صدای خفیف برخورد شیرینیها با ظرف فلزی با لرزش دستهایش هماهنگ بود. به همه تعارف کرد، اما خودش آنقدر مضطرب بود که حتی نتوانست به یکی از شیرینیها نگاه کند.
خالهی کمال با خنده گفت: «عروسخانم، خودتم دهنتو شیرین کن.»
ساغر لبخندی کوتاه زد و گفت: «چشم.»
اما وقتی شیرینی را برداشت، مکثی طولانی کرد؛ بعد آن را بهآرامی در پیشدستی جلویش گذاشت، بیآنکه ذرهای از آن بخورد.
عموی ساغر گفت: «با این حساب، فکر کنم صحبتِ مهریه و شیربها و این چیزا بمونه برای شش ماه دیگه.»
همه با تکاندادن سر یا نیم خندهای کوتاه، حرفش را تأیید کردند. سکوت کوتاهی در فضا نشست، از آن سکوتهایی که همه میدانند بخشی از رسم است و باید باشد.
وقتی ساغر دوباره چای آورد، بخار نازکی از استکانها بالا میرفت و با نور لوستر قاطی میشد. چند ثانیه بعد، عمهی کمال گفت: «خب دیگه… بهتره رفع زحمت کنیم.»
این جمله مثل علامت پایان مهمانی بود. تعارفات شروع شد؛ صداهای ریز خداحافظی، کشیدهشدن صندلیها روی فرش و بستهشدن دکمههای مانتوها در فضای گرم پذیرایی پیچید. سپس درِ خانه بسته شد و خانه ناگهان ساکت شد.
ساغر چادرش را از سر برداشت. هوای خنکِ خانه به موهای روی پیشانیاش خورد. انگشتری هدیه را برداشت؛ نور ملایم لامپ روی نگین میلرزید. هنوز مسحور شکلش بود که ناگهان سودابه از اتاق بیرون پرید و انگشتری را از دستش قاپید: «وای ساغر! چقدر خوشگله. بیا دستت کن ببینم اندازهت هست؟»
ساغر لبخندی زد و دستش را جلو آورد.
انگشتر به محض اینکه وارد انگشتش شد همه خندیدند، خندهای از جنس سبکشدن فضا بعد از چند ساعت رسم و تعارف.
سودابه گفت: «فکر کنم با اندازهی انگشتِ خودش خریده!»
انگشتر حتی به انگشت شست هم نمیخورد. اینبار ساغر چشمهایش را بست و با خندهای آرام سر تکان داد.
پدر و مادرش خسته بودند. با ریتمی تند اما بیحرف، پذیرایی را جمع کردند؛ صدای ظرفها در سینکِ استیل با آب گرم قاطی شده بود. بعد هرکس به سمت رختخوابش رفت.
محمد مثل همیشه تا مدتها حرف زد. صدایش آرام اما بیپایان اتاق را پر کرده بود. حدود یک ساعت طول کشید تا بالاخره خوابش ببرد.
ساغر تازه آن لحظه توانست نفس عمیق بکشد. روی تخت دراز کشید. زیرِ لوستر خاموش، به کریستالهای آویزان خیره شد که با کوچکترین نسیمی تکان میخوردند و نقطههای کوچک نور روی سقف میپاشیدند. ذهنش شروع کرد به دویدن؛ احتمالها، حرفها، نگاهها، سکوتهای امشب… آنقدر فکر کرد و آنقدر در این احتمالات فرو رفت که بیآنکه بفهمد، خوابش برد. ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 431847 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.