... محمد خوشحال از این که اسباب بازی جدیدی به دست آورده آن را نشان پدرش داد و از آقا کمال حرف زد. شهاب مثل ذرت بوداده از جا پرید و تا می توانست سر فرزند بیچاره اش داد و بیداد کرد و او را به خانه آورد. محمد با چشم های تر به آغوش مادر پرید و آن قدر گر,...