ساغر منتظر این لحظه بود. در واقع کارهایی که کرده بود برای این هدف بود که شهاب را به این مرحله برساند و محمد را برای مدتی پیش شهاب بفرستد. قلبش به شدت می کوبید و کم مانده بود که اشکهایش سرازیر شوند با این حال خود را نگه داشته بود. وسایل محمد را جمع ,...