دختری هر روز به کتابخانه می رفت. کنکور نزدیک بود و استرس شدیدی داشت. از صبح که کتابخانه باز می شد اولین نفر وارد می شد و زمان غروب زمانی که می خواستند کتابخانه را ببندند با صدای مسوول کتابخانه شروع به جمع کردن وسایلش می کرد.
سعیده پیرایش
دختری هر روز به کتابخانه می رفت. کنکور نزدیک بود و استرس شدیدی داشت. از صبح که کتابخانه باز می شد اولین نفر وارد می شد و زمان غروب زمانی که می خواستند کتابخانه را ببندند با صدای مسوول کتابخانه شروع به جمع کردن وسایلش می کرد.
آن روز هم مثل همیشه خسته و کوفته و گرسنه وسایلش را جمع کرده بود و راهی خانه شده بود. در راه با خودش غر می زد. مجبور بود راهی را به سمت پل عابر پیاده برود و نصف همان راه را برگردد تا به ایستگاه اتوبوس برسد.
برایش سوال بود که پل را چرا جلوی ایستگاه نگذاشته اند و یا ایستگاه را کنار پل قرار نداده اند؟
همان طور که با خودش غر می زد از دور پسری را دید. پسر هیکل ورزیده ای داشت. دور سرش را تراشیده بود و فقط وسط سرش موی کوتاهی داشت. تیشرت تنگ رنگارنگ و شلوار گشاد ارتشی به تن داشت. از آن مدل پسرهایی بود که ناخودآگاه آدم را می ترسانند.
چاره ای نداشت باید از این راه می رفت وسط خیابان نرده کشیده بودند و علاوه بر این ماشین ها هم با سرعت از آنجا رد می شدند. قدم هایش را آهسته تر کرد تا شاید او از سمت دیگری برود. دور و برش را نگاه کرد هیچ کس نبود. با استرس و ترس خود را جمع و جور کرد و به سمت پل رفت. ولی هر چه نزدیکتر می شد ماجرا عجیب تر می شد. آن پسر خیلی کج و کوله راه می رفت انگار نمی توانست سر پا بایستد. سرش را به پایین خم کرده بود و سرش کاملا قرمز رنگ بود. پشت گردن و روی دستش خالکوبی داشت.
دختر با خود فکر کرد شاید خلافکار باشد. با ترس نزدیکتر شد. باورش نمی شد. پسری با آن هیبت از ته دل مشغول گریه کردن بود. دخترک جا خورد. چه غمی باعث شده بود که چنین مردی اینذطور گریه کند. کمی بعد پسر نتوانست خود را نگه دارد و روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. زانوهایش را جمع کرد و های های گریه اش بلندتر شد. دختر از تعجب همانجا ایستاد. یک لحظه متوجه شد با دهان باز او را تماشا می کند.
فکری به ذهنش رسید. یک بطری آب در کیفش داشت که می توانست پسر را کمی سر حال بیاورد. در حالی که سعی می کرد زیپ کیفش را باز کند به مرد نزدیک شد. مرد لحظه ای سرش را بالا آورد و از دیدن دختر تعجب کرد. جالب بود که تا آن لحظه متوجه دختری که از روبرو می آمد، نشده بود.
از نگاه خیره دختر معذب شد. در تمام عمرش این گونه گریه نکرده بود. چند نفس عمیق کشید و خود را از جا کند. به زحمت روی پاهایش ایستاد. نمی توانست جلوی اشکهایش را که همچنان بر صورتش می افتادند را بگیرد. از نگاه دختر فرار کرد. سرش را پایین انداخت و سعی کرد زودتر از آنجا برود. قلبش دیگر تحمل نداشت. از کنار دختر به سرعت گذشت بدون این که متوجه بطری آبی که در دست دختر به سمتش دراز شده بود، شود.
دختر به عقب نگاه کرد پسر همچنان گریان به سمت مخالف می رفت.
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 399606 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.