داشتم از سر کار بر میگشتم که متوجه شدم مغازه کتابفروشی جدیدی در محلهمان باز شده است. روی کاغذ تبلیغاتیش نوشته بود «عجیبترین کتابفروشی که تو عمرتون دیدین»
سعیده پیرایش
داشتم از سر کار بر میگشتم که متوجه شدم مغازه کتابفروشی جدیدی در محلهمان باز شده است. روی کاغذ تبلیغاتیش نوشته بود «عجیبترین کتابفروشی که تو عمرتون دیدین»
برایم جالب بود که بدانم چه چیزش عجیب است. به ویترین نگاه کردم کتابهای مشهور و وزینی را پشت ویترین گذاشته بودند مثل بیشتر کتابفروشیهایی که می شناسم. وارد شدم. مثل تمام کتابفروشیها قفسه های پر از کتاب داشت و صندلیهایی که می توانستی روی آن بنشینی و چند صفحه ای کتاب بخوانی.
کتابهای خوبی آنجا بود. توجه م جلب شد و دو تا کتاب انتخاب کردم و خواستم تا قیمتش را حساب کنم. به صندوق که رسیدم مردی که آنجا ایستاده بود گفت: شما نمی توانید هر کتابی را بردارید. هر کدام قیمت خودشان را دارند و کتابهایی که شما برداشته اید جزو گرانترینها هستند. به کتابهایی که دستم بود نگاه کردم نه آن قدر معروف بودند و نه آنقدر پرحجم که گران باشند. بیشتر ناراحت شدم. این حرف زشتی بود که کسی به مشتری بگوید. عصبانی آنها را روی میز گذاشتم و گفتم: حساب کنید. مرد گفت: خرید از این کتابفروشی با پول نیست!
متعجب نگاهش کردم او ادامه داد: در ازای هر کتابی که از اینجا برمی دارید باید روزهای مشخصی را در زیرزمین این کتابخانه بمانید و کتابهایی را که به شما می دهیم را بخوانید و برای هر کدام یادداشت و یا حداقل خلاصه ای بنویسید.
پرسیدم: برای چه؟
پاسخ داد: وقتی آن کتابهای خاص را بخوانید خواهید فهمید! زیرزمین ها برای بیشتر مردم جاهای ترسناکی هستند. من هم ترسیدم و کتابها را آنجا گذاشتم و به خانه برگشتم. ولی تا روز بعد نمی توانستم جلوی خود را بگیرم تا به آن زیرزمین و کتابهای خاصی که انجا بود فکر نکنم. تصمیم گرفتم بروم و کتاب ارزانی را پیدا کنم که مثلا فقط یک روز را آنجا بگذرانم.
صبح روز بعد به آن کتابفروشی رفتم و چنین کتابی را خواستم. آن مرد کتابی را از قفسه انتخاب کرد و دستم داد. رمانی بود که اسمش را شنیده بودم. صفحات زیادی داشت و به نظر یک رمان عاشقانه بود. مرد گفت: وقتی خواندن این کتاب را تمام کردید به اینجا برگردید و یک روز را اینجا بگذرانید.
پرسیدم: کتاب را هم برگردانم؟ گفت: نه این کتاب مال شماست. ولی اول باید خواندن آن را کامل تمام کنید.
با عجله چند روز کتاب را خواندم وقتی تمام شد با خودم فکر کردم می توانستم دروغ بگویم و فقط بروم و ببینم آنجا چه خبر است؟ صبح روز بعد وارد کتابخانه شدم. ساعت نزدیک ۸ صبح بود. مرد پشت میز لبخندی زد و پرسید: آن را تمام کردید؟ سر تکان دادم. او بلند شد و مرا به راه پله ای که در انتهای سالن بود راهنمایی کرد. خودش اول وارد راه پله شد و به سمت زیرزمین حرکت کرد. تمام وجودم ترس و استرس بود. نمی دانستم با این ریسکی که کرده بودم چه بلایی ممکن بود سرم بیاید. ولی آنجا میزهایی را دیدم که کنار هم چیده شده بود و مردمی که پشت آن میزها با دقت مشغول خواندن و نوشتن بودند. آنها حتی سر بلند نکردند تا مرا ببینند.
مرد دوباره لبخندی که به نظر شیطنت آمیز بود به من زد و کتابی جلویم گذاشت. از دیدن تیتر آن شوکه شدم انتظار هر چیزی را داشتم غیر از این کتاب…
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 395670 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.