«وقتی جنگی در میگیرد، نخستین قربانی آن انسانها نیستند؛ بلکه نخستین قربانی آن «معنا» است. لحظهای که گلوله شلیک میشود، پرسش از چرایی خاموش میگردد. جنگ تجربهای است که آدمی را به شیء بدل میکند؛ جسمی که میافتد، بی آنکه درک کند چرا. او نه قهرمان است، نه قربانی، بلکه یک شیء است؛ چیزی برای انداختن، برای شکستن، برای نادیدهگرفتن.» سیمون وی، «درباب ایلیاد»
«وقتی جنگی در میگیرد، نخستین قربانی آن انسانها نیستند؛ بلکه نخستین قربانی آن «معنا» است. لحظهای که گلوله شلیک میشود، پرسش از چرایی خاموش میگردد. جنگ تجربهای است که آدمی را به شیء بدل میکند؛ جسمی که میافتد، بی آنکه درک کند چرا. او نه قهرمان است، نه قربانی، بلکه یک شیء است؛ چیزی برای انداختن، برای شکستن، برای نادیدهگرفتن.» سیمون وی، «درباب ایلیاد»
به گزارش رویداد ۲۴، در سرتاسر تاریخ بشری هیچ پدیدهای به اندازه جنگ چنین بداهت و همزمان پیچیدگیای نداشته است. جنگ در نگاه نخست ساده مینماید: تقابل نیروها، خشونت متقابل، ویرانی، پیروزی یا شکست. اما در پس این تصویر بدیهی دستگاهی عظیم از مفاهیم، ارزشها، ترسها و آرمانها پنهان است. جنگ نه فقط رخدادی تاریخی، که مفهومی سیاسی، فلسفی، و حتی زیباییشناختی است؛ مفهومی که تمدنها خود را پیرامون آن تعریف کردهاند، دولتها از آن مشروعیت گرفتهاند، و ملتها با استفاده از آن هویتشان را ساختهاند.از این منظر، نخستین پرسش مهم این نیست که چرا در طول تاریخ همواره جنگیدهایم، بلکه این است که چگونه توانستهایم جنگ را بهعنوان یک «امر طبیعی» بپذیریم؟
اختراع جنگ، ابداع دشمن
کارل فون کلاوزویتس، نخستین نظریهپرداز بزرگ جنگ، کتاب مشهور خود، درباره جنگ، را با همین پرسش آغاز میکند: «جنگ چیست؟» پاسخ معروف کلاوزویتس بدین قرار است: «جنگ ادامه سیاست است، اما با ابزارهای دیگر.» این جمله اگرچه بارها نقل شده و به ظاهر روشن مینماید، اما چنانکه فیلسوفان و تاریخنگاران معاصر نشان دادهاند، حامل تناقضاتی بنیادی است: آیا سیاستی که به نزاع مسلحانه ختم میشود، هنوز هم سیاست است؟ یا پس از آن در به قلمروی دیگری وارد میشویم _قلمرویی که در آن روابط انسانها با یکدیگر، به رابطهای توام با مجوز قتل بدل میشود؟
تمایز جنگ و قتل عام چیست؟
کلاوزویتس در ادامه کتابش استدلال میکند جنگی که فاقد عنصر «بازدارندگی متقابل» باشد، اساسا جنگ نیست؛ آنچه یکطرفه و بدون تقابل باشد، «خشونت» نام دارد و نه جنگ؛ و از همینجا، جنگ بهعنوان رویدادی رابطهمند تعریف میشود: هر جنگی مستلزم دو ارادهی متقابل است. این تمایز ساده، اما بنیادین، جنگ را _دستکم در سطح مفهومی_ از قتل، جنایت یا نسلکشی جدا میکند.
اما تمایز کلاوزویتس همواره در میدان واقعیت سست بوده است. تاریخ گواهی میدهد که بسیاری از جنگها، در عمل، چیزی جز کشتار و سلاخی نبودهاند، کشتارهایی که با بیان سیاسی و گاه به زبان حقوق بینالمللی آراسته شده. جنگهایی که تحت لوای نظم، تمدن، یا خدا به راه افتادهاند، اما هدفشان حذف «دیگری» بوده است؛ همان «دیگری»ای که یا باید مطیع شود، یا از صفحه هستی حذف گردد. از همینجاست که مفهوم «دشمن» نیز در اندیشهی جنگسازان زاده میشود: دشمن نه صرفا رقیب سیاسی، که موجودی فاقد حق زیستن است. «ابداع دشمن»، شرط آغاز هرگونه جنگی است.
از منظر سیاسی، جنگ دقیقهای است که دولت، بیش از هر زمان دیگری، قدرتش را عریان میسازد. تامس هابز، فیلسوف انگلیسی قرن هفدهم، در شاهکارش، «لویاتان»، از طریق تجربهی جنگ داخلی انگلستان، این را بهروشنی درک کرده بود. از نظر او، انسان، در وضعیت طبیعی، گرگی برای انسان دیگر است؛ جنگ، وضعیتی غریزی و همیشگی است، مگر آنکه دولتی مطلق، با انحصار خشونت، میانجیگری کند. اما در تناقضی ظریف، همین دولت که قرار است مانع جنگ باشد، خود، در سطح بینالمللی، مشروعترین کنشگر جنگ است. بهبیان دیگر، جنگ درون دولت قبیح است، اما میان دولتها، مشروع و حتی گاهی پسندیده است. این دوگانگی یکی از مبانی سیاست مدرن است.
ماکیاولی نیز در چارچوب این بحث جایگاهی کلیدی دارد. برای او شهریار کسی است که هنر جنگ را بهدرستی بشناسد؛ زیرا بقا و شکوفایی دولت، بسته به تواناییاش در اعمال قدرت است.
ماکیاولی با صراحت میگوید: «شهریار باید با جنگ زاده شود و در جنگ بماند.» او جنگ را نه امری اضطراری، بلکه ساختاری بنیادین در سیاست میبیند_چیزی که همواره باید آماده آن بود، نه برای دفاع، بلکه برای بقا.
اما همین آمادگی دائمی برای جنگ، در نهایت، خود به یک سبک زندگی تبدیل میشود. جنگ، بدل به زبان دولت میشود؛ به رسانهای برای ابراز اراده سیاسی؛ و آنگاه که دولتها وارد رقابتی مستمر برای بقا، گسترش، یا بازدارندگی میشوند، خود مفهوم جنگ نیز دگرگون میشود. دیگر نه یک واقعه محدود، بلکه یک وضعیت پایدار است؛ وضعیت جنگی دائمی.
به این ترتیب، جنگ از حالت استثنایی خارج میشود و بهتدریج، تبدیل به وضعیتی عادی در سیاست بینالملل میگردد؛ و همینجا، در شکاف میان فلسفه سیاسی و واقعیت ژئوپولیتیک، جرقه قرن بیستم زده میشود_قرنی که ایده جنگ در آن، نهتنها در میدان، بلکه در تخیل جمعی، در دانشگاه، در هنر، و در مناسبات روزمره حضور مییابد. جنگ، بهزبان میآید.
جنگ تمامعیار و زوال مرزها
قرن بیستم صحنهی دگرگونی مفهومی و تکنولوژیک جنگ بود. آنچه در گذشته «جنگ» نامیده میشد، هرچند خونبار، هنوز حد و مرزی داشت: نبرد در جبهه، تفکیک نسبی میان نظامی و غیرنظامی، حدی از اخلاق نظامی، و گاه حتّی «افتخار». اما با ظهور جنگ جهانی اول، این چارچوبها به سرعت فرو ریخت. دولتها دریافتند که پیروزی در جنگ، دیگر صرفا به شجاعت یا نبوغ ژنرالها وابسته نیست، بلکه به توانایی بسیج کل جامعه بستگی دارد. این آغاز «جنگ تمامعیار» بود_جنگی که نه فقط ارتشها، که کل ملتها را درگیر میکند.
در قرن بیستم، برای نخستینبار در تاریخ، صنعت و علم به قلب میدان جنگ راه یافتند. خط تولید گلوله و توپخانه در کارخانهها، خطوط آهن برای جابهجایی تودههای سرباز، استفاده از گازهای سمی و بعدها تانک، همگی بخشی از این تغییر بودند. اما مهمتر از ابزارها، ذهنیتی بود که در پس آن نهفته بود: جنگ دیگر استثنا نبود، بلکه بهمثابه ضرورتی تاریخی و عقلانی پذیرفته میشد.
حتّی روشنفکران و هنرمندان قرن بیستم، با نگاهی شاعرانه یا ایدئولوژیک، آن را تقدیس یا توجیه کردند. در اینجا کلمه کلیدی «بسیج» است_بسیج اقتصاد، فرهنگ، رسانه، و روان عمومی برای مشارکت در خشونت ساختاریافته؛ و از همینجاست که مرز میان نظامی و غیرنظامی بهتدریج محو میشود. اگر دشمن در کارگاه یا مزرعهی خود نقشی در تأمین نیازهای جبهه دارد، پس او نیز مشروعترین هدف حمله است. به همین بهانه، بمباران شهرها آغاز شد_ از لندن و درسدن تا توکیو و در اوج آن، هیروشیما و ناگازاکی.
اینجا دیگر با جنگ بهعنوان «ابزار سیاست» طرف نیستیم؛ با جنگی مواجهیم که سیاست را بلعیده است. در جنگ جهانی دوم، منطق نابودی جایگزین منطق پیروزی شد. آلمان نازی، شوروی استالینی، و متفقین، هر یک بهشیوهای، آستانههای اخلاقی را درنوردیدند. اردوگاههای مرگ، کار اجباری، تبعید دستهجمعی، و نابودی عامدانه زیرساختهای شهری، همه در پس عقلانیتی وحشی رخ دادند_عقلانیتی که در خدمت بقا، انتقام یا پاکسازی قومی به کار گرفته میشد.
در این میان بمب اتم آغاز ماجرا نبود، بلکه پایان یک روند بود؛ پایان زوال تدریجی مرزهای جنگ. وقتی در اوت ۱۹۴۵، ایالات متحده دو شهر ژاپنی را با یک بمب ویران کرد، پیشزمینه این تصمیم در یک قرن بمباران شهری و جنگهای تودهای آماده شده بود. بمب اتمی، همان چیزی را انجام داد که دهها هزار بمب آتشزا مثلا در شهر درسدن پیشتر انجام داده بودند، فقط با سرعتی سهمگینتر.
اما اگر فکر کنیم جنگ در آن لحظه به اوج خود رسید، اشتباه کردهایم. زیرا همان بمبی که شهر را نابود کرد، بهزودی به ابزار بازدارندگی بدل شد_ و جهان وارد دوران «صلحِ اتمی» شد؛ صلحی که نه از عقلانیت، بلکه از ترسِ مرگِ همگانی و نابودی کل کرهی زمین برمیخاست. از نگاه استراتژیستها، بمب اتمی ابزار نفی جنگ از طریق تهدید به جنگ بود. در این وضعیت آموزههای نظامی نیز شکل تازهای گرفتند: جنگ دیگر برای پیروزی نبود، بلکه برای پیشگیری از شکست مطلق بود. آمریکا و شوروی، بهجای طراحی نقشههای فتح، به سناریوهای پایان جهان میاندیشیدند. بهجای ارتش، اینک رایانهها و شبکههای هشدار سریع نقش اول را بازی میکردند. لحظه تصمیم، نه در سنگر، بلکه پشت میز فرماندهی و در کسری از ثانیه تعیین میشد؛ و در چنین جهانی، دیگر پرسش مهم این نبود که چه کسی در جنگ میبرد، بلکه این بود که آیا کسی زنده میماند؟
جنگِ نامرئی، دشمنِ نامعلوم
با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۹۱، بسیاری تصور کردند که دوران جنگهای بزرگ به پایان رسیده است. شوروی شکست خورد بیآنکه بمب اتمیای منفجر شود، و این تصور شکل گرفت که جهان بهسمت نظمی تازه و مسالمتآمیز گام برمیدارد. نظریههایی همچون «پایان تاریخ» (فوکویاما) بر این باور بودند که دوران ایدئولوژیهای رادیکال و جنگهای گسترده سپری شده و لیبرالیسم پیروز شده است. اما واقعیت، بسیار پیچیدهتر و خشنتر بود.
جنگ به ظاهر عقب نشست، اما در حقیقت پوست عوض کرد. جنگ، نامرئیتر، بیمرزتر، و بسیار نزدیکتر به زندگی روزمره شد. دشمن دیگر الزاما یک دولت یا ارتش کلاسیک نبود، بلکه شبکهای نامتمرکز، ایدئولوژیک، و گاه نامشهود بود. اینک نه کشور علیه کشور، بلکه «قدرت» علیه «تهدید» میجنگید. حملات تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ این تغییر را عریان کرد: جهان وارد عصر «جنگ علیه ترور» شد_جنگی که نه اعلام رسمی داشت، نه پایان مشخص، نه جبههای روشن، و نه دشمنی واحد.
در این نوع جنگ، زبان نیز تغییر کرد. ایالات متحده، بهجای واژه «جنگ»، بیشتر از «درگیری مسلحانه» یا «عملیات نظامی فرامرزی» استفاده کرد. تعاریف حقوقی جنگ، دیگر کفایت نمیکردند. کشورهای غربی در ظاهر به تعهدات بینالمللی پایبند میماندند، اما در عمل، از تعریف کلاسیک جنگ عبور کرده بودند. حملات پهپادی، بازداشتهای بیمحاکمه، زندانهای خارج از مرز، و عملیات مخفیانه، صورت تازهای از اعمال قدرت را رقم زدند_قدرتی که بهجای پیروزی، صرفا در پی مهار تهدیدها بود.
در چنین جهانی، مرز میان جنگ و صلح، میان جنایت و نبرد، بهشدت مخدوش شد. آیا حمله به کاروانی در افغانستان توسط پهپاد، جنگ است یا ترور دولتی؟ آیا حمله سایبری به شبکه برق یک کشور، اعلام جنگ است یا صرفا اخلال دیجیتال؟ این پرسشها دیگر صرفا نظری نیستند، بلکه بهطور مستقیم بر نحوه زندگی، امنیت، آزادی، و حقوق شهروندان تاثیر میگذارند. اما این جنگ فقط در خاورمیانه یا آفریقا جریان ندارد. در دل غرب نیز، جنگی دیگر در حال شکلگیری است؛ جنگ روانی، جنگ اطلاعاتی، جنگ الگوریتمی. پلتفرمهای دیجیتال به میدان نبرد تازهای بدل شدهاند، جایی که دادهها به گلوله و الگوریتمها به سرباز تبدیل میشوند. انتخابات، افکار عمومی، جنبشهای اعتراضی، و حتّی روابط اجتماعی، اکنون میدان نبردند. در این جنگ خاموش و پیچیده، پیروزی به معنای کنترل روایتهاست؛ و در اینهمه، آنچه گم شده، ایده روشنگرانه جنگ است، اینکه جنگ باید تعریف شود و محدودیت داشته باشد، و تابع اخلاق باشد. جهان معاصر، با تمام ادعای پیشرفت، در حال تجربه گونهای از جنگ است که نه فقط قانونزدایی میکند، بلکه حتی تخیل و رویاپردازی را نیز در تسخیر خود میگیرد.
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 412977 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.