… گاهی هم فکرش میرفت سمت محمد. مثل همون شب که متوجه شد تب کرده. زود دماسنج گذاشت، تب خفیف بود، ولی ذهنش فوری بدترین سناریو ممکن رو ساخت. تا صبح نخوابید و هر چند دقیقه یه بار تب محمد رو چک کرد. تبی که بعد از اولین پاشویه، کامل از بین رفته بود. وقتی نفسش برگشت، با خودش زمزمه کرد: «خوشی به من نیومده!» ابروهایش ناخواسته گره خوردند، بعد سعی کرد خودش رو آرام کنه: «نه بابا، دیگه تمومه. قراره از این به بعد خوب باشه.» ولی بازهم باور نکرد؛ ابروهایش دوباره گره خوردند.
سعید پیرایش
… گاهی هم فکرش میرفت سمت محمد. مثل همون شب که متوجه شد تب کرده. زود دماسنج گذاشت، تب خفیف بود، ولی ذهنش فوری بدترین سناریو ممکن رو ساخت. تا صبح نخوابید و هر چند دقیقه یه بار تب محمد رو چک کرد. تبی که بعد از اولین پاشویه، کامل از بین رفته بود. وقتی نفسش برگشت، با خودش زمزمه کرد: «خوشی به من نیومده!» ابروهایش ناخواسته گره خوردند، بعد سعی کرد خودش رو آرام کنه: «نه بابا، دیگه تمومه. قراره از این به بعد خوب باشه.» ولی بازهم باور نکرد؛ ابروهایش دوباره گره خوردند.
مادرش گهگاه زنگ میزد و با لحنی معمولی میپرسید: «کمال زنگ زد؟ چه خبر؟ مثل اینکه پسر خوبیهها.»
اما هر بار این حرفها بیشتر عصبیاش میکرد.
همهچیز همینطور عادی پیش میرفت —تماسها، کار، روزمرگیها. اما پشتِ این ظاهر عادی، یه دل مدام بیدار و گوش به زنگ بود. تا اینکه بعد از حدود یک ماه، کمال با لحنی آرام ولی محکم گفت:
«من قبل از این صحبتها هم از شما خوشم میاومد. به نظرم زن فوقالعادهای هستین، ولی الان مطمئن شدم که باید با شما ازدواج کنم.»
قلب ساغر کممانده بود از کار بیفته. کمال مصرانه نظرش را درباره خودش میپرسید. هیچ راه فراری نبود. منومنی کرد، آب دهانش را قورت داد و گفت:«ممنون، ولی فکر کنم یه کم دیگه…»
کمال نگذاشت جملهاش تمام شود:«بهتره رو در رو حرف بزنیم. فردا یا هر وقت شما وقت دارین، یه قرار بذاریم.»
شانههای ساغر از فکرِ دیدار افتاد. به دیوار روبهرو خیره شد، اجزای صورتش جمع شد، زیر لب گفت:«اااا… نمیدونم… آخه…»
دستش را به پشت گردنش کشید، لبش را جمع کرد، چشمش را مالید، صورتش را پوشاند و آخر گفت:«باشه… آره، خوبه.»
به این ترتیب، قرارِ سرنوشتساز گذاشته شد.
روز بعد، کمال و ساغر همدیگر را در پارک ملاقات کردند.
ساغر با وسواس تمام لباس انتخاب کرده بود؛ از فکر کردن به کوهِ لباسهایی که پوشیده و نپسندیده بود و روی زمین انداخته بود، احساس شرم میکرد. بالاخره لباسی پیدا کرد که به نظرش مناسب بود.
محمد مدرسه بود و قرار بود بعد از مدرسه به خانهی پدرش برود، پس ساغر وقت زیادی داشت. گرچه ته دلش مدام نگران محمد بود، کاری جز سپردنش به دست خدا نمیتوانست بکند.
وقتی به محل ملاقات رسید، همان اول کمال را از دور دید، ولی خودش را به آن راه زد. چند دور بیهدف اینطرف و آنطرف را نگاه کرد، انگار که دنبال کسی بگردد.
کمال روی نیمکت نشسته بود، بیخیال حرکت ساغر را دنبال میکرد. از فیلم بازی کردن ساغر لبخندی زد، دستش را بالا گرفت تا پیدایش کند. دستی به صورتش کشید و جلوی خندهاش را گرفت. وقتی نزدیک رسید، به احترامش ایستاد و صندلی تعارف کرد. بعد از سلام و احوالپرسی های معمول پرسید: چیزی میل دارین؟ اینجا آبمیوه فروشی هست.
ساغر با ادب تشکر کرد، اما بعد از اصرارِ کمال هر دو آبمیوه سفارش دادند. در حالی که حس معذببودن از صورت ساغر پیدا بود، چند جرعه آرام نوشید.
ولی کمال کاملا می دانست که چطور این حس ساغر را برطرف کند. طی این مدتی که با هم در ارتباط بودند فهمیده بود که نقطه ضعف ساغر فقط شوخی و خنده است. بنابراین به آرامی سر صحبت را باز کرد: محمد چطوره؟ دفعه پیش که از سیستم تعلیق ماشین حرف زدیم براش خیلی جالب بود.
ساغر با لبخند جواب داد: بله راستش باور نمیکرد کسی از خودش بیشتر بلد باشه!
کمال خندید: ای جانم! حالا انشاءالله فرصت زیاده، بعداً چیزهای بیشتری در مورد ماشین یادش میدم. ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 426997 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.