… در این میان کمال هر روز ناامیدتر و عصبی تر می شد. تمام سعی و تلاشش را می کرد که به رخوت سابق برگردد ولی چیزی عوض شده بود. چیزی که سعی در کتمانش داشت. وقتی شهاب برای پرسیدن سوالش به مغازه آمد اوج ناامیدی را حس کرد و با جمله ای که گفت آه عمیقی کشید. آهی که لبخند شهاب را پررنگ تر کرد. بعد از رفتن شهاب، کمال پوزخندی به او بعد به خودش زد. چشمان پر از شرم و حیای ساغر در نظرش مجسم شد و تمام بعد از ظهر از جلوی چشمش کنار نرفت.
سعیده پیرایش
… در این میان کمال هر روز ناامیدتر و عصبی تر می شد. تمام سعی و تلاشش را می کرد که به رخوت سابق برگردد ولی چیزی عوض شده بود. چیزی که سعی در کتمانش داشت. وقتی شهاب برای پرسیدن سوالش به مغازه آمد اوج ناامیدی را حس کرد و با جمله ای که گفت آه عمیقی کشید. آهی که لبخند شهاب را پررنگ تر کرد. بعد از رفتن شهاب، کمال پوزخندی به او بعد به خودش زد. چشمان پر از شرم و حیای ساغر در نظرش مجسم شد و تمام بعد از ظهر از جلوی چشمش کنار نرفت.
روز بعد قبل از مغازه به قبرستان رفت و سری به همسر و فرزند از دست رفته اش زد. فاتحه ای خواند و کمی گریه کرد. زیاد به قبر همسر مرحومش نزدیک نشد شرم از این که در حال خیانت به او است گریبانش را گرفته بود ولی سردرگمی که حالا داشت او را به سمت جلو هل می داد.
کمال بعد از این که از قبرستان برگشت سراغ احسان رفت. کمی با او گرم گرفت و از این در و آن در حرف زدند. کمی شوخی کردند و کمال دیگر چیزی برای گفتن نداشت. در واقع چیزی که برای گفتنش آمده بود را کنار گذاشت و حالا بهانه ای برای بیشتر ماندن نداشت. کلافه خداحافظی کرد و برگشت. روز بعد هم به احسان تلفن کرد و بعد از کلی مقدمه چینی به طوری که انگار حرف از دهانش پریده باشد گفت: حال ساغر خانم چطوره؟ …. و دستپاچه ادامه داد: شوهرش اومده بود مغازه…
– راستی؟ چی گفت؟
– هیچی از ساغر … خانم پرسید منم گفتم رابطه ای باهاش ندارم.
– خوب کردی دستت درد نکنه. حالا دیگه میره پی کار خودش و این دوتا رو راحت می ذاره.
و بعد حرف کشیده شد به فرزند متولد نشده ی احسان و … .
کمال هیچ اطلاعاتی در مورد ساغر نگرفته بود عصبی شده بود و بی هدف در مغازه راه می رفت و وسایل را جابجا می کرد.
بعد از این ماجرا کمال سعی می کرد فکر ساغر را از ذهن خود بیرون بیاندازد که می توان گفت هر چه بیشتر تلاش می کرد بیشتر به ساغر فکر می کرد. با این حال دیگر تلاشی برای دیدن و یا خبر گرفتن از ساغر نمی کرد. گرچه هر بار احسان را می دید این سوال که ساغر چه می کند؟ تا نوک زبانش می آمد و او به زور آن را قورت می داد.
چند ماه بعد نازنین فارغ شد و یک دختر زیبا به دنیا آورد. همه برای دیدن نوزاد به خانه آنها می آمدند. روزی که ساغر و پدر و مادرش برای دیدن زائو رفته بودند همان روزی بود که کمال هم تصمیم گرفت برای تبریک به خانه ی دوستش برود.
در که زد، صدا از راهرو می آمد. افرادی که آنجا بودند با هم تعارف می کردند و در حال خداحافظی بودند. به محض اینکه در باز شد اولین کسی که دید ساغر بود. دست پسرش را گرفته بود و خندان در حال خداحافظی بود. بعد از چند لحظه او هم متوجه کمال شد و سلام داد و گفت: با زحمت های ما؟ خیلی خوش اومدین
– سلام. ممنون… تشریف می برید؟
– بله دیگه ما رفع زحمت می کنیم. خدا همسر و فرزند شما رو هم رحمت کنه.
– ممنون خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
و خداحافظی کردند. ولی کمال احساس خیلی سبکی می کرد. باری روی قلبش بود که با همین دیدار ساده کنار رفت. در این میان احسان برقی که در چشمان کمال دویده بود را دید.
آن روز ساغر هم حس عجیبی داشت. با خودش می گفت: اگه همچین آدمی تو زندگیم داشتم چقدر عالی می شد. آدم با کسی مثل کمال حس می کنه تو یه خونه ی محکمه. کسی نمی تونه اذیتش کنه. آهی کشید و به خود برگشت: چقدر تنهام! و تا آخر روز غمگین بود.
ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 426634 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.