… ساغر حوصله نداشت جواب تک تک حرفهای محمد را بدهد ولی این برای محمد مهم نبود. او در کشف دنیا نیازی به حرفهای دیگران نداشت.
سعیده پیرایش
… ساغر حوصله نداشت جواب تک تک حرفهای محمد را بدهد ولی این برای محمد مهم نبود. او در کشف دنیا نیازی به حرفهای دیگران نداشت.
وقتی به خانه رسیدند چادر از سر برداشت و نگاهی به ساعت انداخت. با خود گفت: برای نهار چی بپزم.
دنبال راحت ترین غذا می گشت. محمد ماشین های اسباب بازی اش را چند تا چند تا به پذیرایی آورد و همه جا پخش کرد.
در خانه به دور از نگاه های نگران پدر و مادرش بیشتر می توانست فکر کند. البته اگر محمد اجازه می داد. بعد از نهار محمد را وادار کرد که کمی بخوابد. سکوتِ کوتاهی در خانه نشست. این بهترین وقت برای خلوت کردن بود. اما تلفن زنگ زد. نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست لبهایش را روی هم فشار داد. سرش را با حرص کج کرد و گوشی را برداشت.
– الو سلام
– الو سلام مامان. چیزی شده ما که همین الان اونجا بودیم.
– اره داشتم فکر می کردم به این آقا…
ساغر نفس دیگری کشید و به حرفها و نصیحتها و نگرانیهای مادر گوش داد.
نکته گفت، دلسوزی کرد، هشدار داد؛ همان حرفهایی که هر بار شبیه هم بودند اما هر بار کمی سنگینتر.
حدود یک ساعت بعد، ساغر با صدایی خسته گفت:
– باشه مامان، من دیگه برم، الان محمد بیدار میشه.
– برو عزیزم. مواظب خودتون باشین، فردا دوباره حرف میزنیم.
– باشه، چشم.
تلفن را قطع کرد. گوشی را روی میز گذاشت و چند لحظه همانطور خیره نگاهش کرد؛ انگار هنوز صدا از آن میآمد.
دستش را روی پیشانی گذاشت و نفس بلندی کشید.
در همان لحظه، صدای محمد از اتاق آمد:
– مامان، من آب میخوام!
ساغر چشمانش را بست. چند ثانیه سکوت کرد، بعد ناامید به سمتش رفت تا برایش آب بیاورد.
کمی بعد محمد به مادر گفت: مامان میتونم به بابام زنگ بزنم؟ قرار بود منو ببره شهربازی!
چشمان ساغر درخشید: اره عزیزم و شماره شهاب را برایش پیدا کرد.
محمد با پدر صحبت کرد و با شوق نزد مادر آمد: مامان الان بابا میاد بیا لباسامو بپوشون باید برم شهربازی!
ساغر لبخند زد: حالا نمیشه نری؟
– نه دیگه مامان خیلی وقته نرفتم. بعدا میام با تو هم بازی می کنم!
ساغر خندید. چشمان براق محمد را بوسید و لباس های او را آماده کرد. چند دقیقه بعد محمد در اتوموبیل پدرش نشسته بود و به سمت شهربازی راه افتادند. ساغر نفسی کشید. در دل برای سلامتی محمد دعا کرد و او را به خدا سپرد. حالا دیگر خانه آرام شده بود و ساغر می توانست افکار خودش را سازمان دهی کند. در حالی که اسباب بازی های محمد را یکی یکی از روی زمین برمی داشت به کمال فکر می کرد: به نظر که مرد آروم و مهربونی میاد.
ماشین ها روی قفسه اتاق محمد چید: بچه خودشم از دست داده حتما دلش برای بچه ش تنگ شده.
لباس های محمد را که از تنش درآورده بود در ماشین لباسشویی انداخت: محمد می تونه جای بچه شو بگیره؟
در یخچال را باز کرد تا ببیند چه چیزی می تواند بپزد و جلوی آن ایستاد: تا این لحظه که با محمد رفتارش خوب بوده. با خودمم خیلی مودبه.
در یخچال را بست و به در آن خیره شد. دوباره آن را باز کرد و کمی داخلش را نگاه کرد. انگار نمی دید. دوباره بست و نشست و برای بار سوم آن را باز کرد و چند بادمجان از داخل یخچال برداشت. اهی کشید و بادمجان ها را روی میز گذاشت: حالا چیکار کنم؟
ادامه دارد
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 426613 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.