بیست سال از زمانی که آخرین بار همدیگر را دیده بودند گذشته بود. در این مدت هیچ خبری از هم نداشتند تا این که صبح دوشنبه امیر به ساسان زنگ زد.
سعیده پیرایش
بیست سال از زمانی که آخرین بار همدیگر را دیده بودند گذشته بود. در این مدت هیچ خبری از هم نداشتند تا این که صبح دوشنبه امیر به ساسان زنگ زد.
وقت زیادی برد تا ساسان توانست او را بشناسد. اصلا انتظار این تماس را نداشت. امیر فورا رفت سر اصل مطلب: می خواهم ببینمت!
ساسان من و منی کرد و گفت: آره حتما! یک وقت بگذاریم و همدیگر را ببینیم!
ولی امیر جواب داد: فردا وقت داری؟
ساسان شوکه شد: فردا؟
– بله! اگر وقت نداری برای پس فردا یکی دو ساعتی را آزاد کن! باید ببینمت! یک امانتی دست من داری که باید آن را به تو پس بدهم!
– …چه امانتی؟
– بیا و ببین دیگه!
– فردا عصر وقت دارم.
– باشه پس بیا همون محله قدیم خودمون همون جایی که مدرسه مون بود. یادته که؟
– آره باشه.
بعد هم کمی صحبت دیگر تلفن را قطع کردند. فکر ساسان مشغول شد. به روزهای گذشته فکر کرد. چه دوستانی بودند. از هم جدا نمی شدند. همه جا با هم بودند وقتی آنها از محله اسباب کشی کردند احساس تنهایی و افسردگی می کرد. خودش که از امیر هیچ نشانی و شماره تلفنی نداشت ولی امیر هم در این مدت یک بار هم سراغی از او نگرفته بود. فکر کردن به این موضوع دلش را می شکست.
فردا عصر راه افتاد به سمت محله. همه جا تغییر کرده بود با پرس و جو ساختمان مدرسه را پیدا کرد. هنوز همان جا بود ولی اسمش عوض شده بود و ساختمان را هم نو نوار کرده بودند.
مردی کنار در مدرسه ایستاده بود. او را نمی شناخت. با تردید نزدیک شد و گفت: آقا امیر؟ امیر برگشت و فقط به یک دست دادن ساده بسنده کرد. راه افتادند به سمت پارکی که در همان نزدیکی احداث شده بود و همان طور که راه می رفتند صحبت را کشید به سمت امانتی. ساسان منتظر بود. امیر از کیسه پلاستیکی که در دست داشت توپی را بیرون آورد.
ساسان بلافاصله آن را شناخت. به خاطر گم کردن آن کلی کتک خورده بود. پرسید: کجا بود؟ آخ اگه بدونی چه کتکایی برای این توپ خوردم؟
امیر گفت: می دونم.
ساسان ممتعجب او را نگاه کرد؛ امیر ادامه داد: آن سالها تو هم درست خوب بود و هم فوتبالت. پدرت این توپ را به عنوان جایزه برایت گرفته بود. من دیگر نمی توانستم تحمل کنم. آن را برداشتم تا تو را دعوا کنند. تمام این سالها آن را نگه داشته بودم. از تو متنفر بودم که چرا اینقدر در همه چیز خوب بودی؟ ولی دیگر خسته شده ام. این را آوردم تا دیگر راحت شوم.
ساسان گف: ولی… ولی ما دوست بودیم.
– نه من با تو می گشتم تا بتوانم یک روز حالت را بگیرم. ولی تمام این سالها تصویر تو یک لحظه هم مرا راحت نگذاشته! خسته شدم. بعد امیر بلند شد و خداحافظی کرد و رفت.
ساسان بهت زده همان جا ماند. به روزهای خوشی که با هم داشتند فکر می کرد. به بازی هایی که کرده بودند. به درد و دل هایی که در گوش هم گفته بودند و به زجری که امیر در این مدت کشیده بود.
منبع خبر «خبرگزاری امین» است و پایگاه خبری _تحلیلی امین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. چنانچه محتوا را شایسته تذکر میدانید، خواهشمند است کد ( 396410 ) را همراه با ذکر موضوع به شماره 09141143384 پیامک بفرمایید.با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه پایگاه خبری _تحلیلی امین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.