اجبار

سعیده پیرایش
وقتی او را دید در جا خشکش زد. خودش هم نمی دانست چرا؟ این اولین بار بود که او را می دید. چرا اینطور شده؟ او را با دیگران مقایسه کرد. یک دختر معمولی بود. با قد متوسط و قیافه ای معمولی. حتی دوستان دیگرش از او خوش قیافه تر بودند. ولی فقط وقتی او را می دید ضربان قلبش سر به فلک می کشید.
احساس کرد سرخ شده. سرش را در کتاب فرو برد ولی نمی توانست به او نگاه نکند. جایش را عوض کرد. رفت و در گوشه انتهایی سالن نشست کیف و کتابش را روی میز گذاشت. از روی کتاب به او نگاه می کرد که دختر به سمتش برگشت.
دستپاچه خود را قایم کرد.
زیر کتاب از خجالت آب شده بود. هنوز نمی توانست نگاه خود را از او بگیرد. باز هم نگاهش کرد. از این فاصله کسی می توانست رد نگاهش را بفهمد. بعید بود. ولی او می ترسید دختر متوجه نگاهش شود.
چند روزی بود که به این درد مبتلا شده بود.
روزها برای دیدن دختری که حتی اسمش را نمی دانست به کتابخانه می رفت.
تا آن دختر از راه برسد می توانست درس بخواند ولی بعد از ان دیگر به جز دختر نمی توانست چیز دیگری را ببیند.
یک بار یکی از دوستانش علت رفتار عجیبش را پرسید. با تردید جواب دوستش را داد و از رازش گفت.
دوستش خندید و بیرون رفت و بعد از چند دقیقه همراه دختر کنار میز او آمد.آنها را به هم معرفی کرد. دختر با تعجب به او نگاه کرد.
نفسش بند آمده بود به زور توانست جواب سلام و احوالپرسی او را بدهد.
بعد از این که دختر رفت قلبش از کار ایستاد.
آن روز و روزهای بعد عالی بودند او در آسمان سیر می کرد. ولی زیاد طول نکشید. دختر بعد از مدتی دیگر به کتابخانه نیامد.
مثل مرغ پرکنده شده بود. حتی دوستان دختر هم نمی آمدند ولی بعد از چند روز وقتی یکی از دوستان دختر را دید به سرعت به طرفش رفت و با خجالت علت را جویا شد.
دختر خودکشی کرده بود. چون خانواده او با درس خواندنش مخالفت کرده بودند و او را مجبور به ازدواج کرده بودند.
دنیا روی سرش خراب شد.
شاید این داستان تکراری باشد ولی این یک داستان کاملا واقعی است.